Anemone11

331 63 69
                                    

نامجون : هی هی ... باشه اسلحتو بکش کنار .

نگهبان ها که بدن ورزیده و جثه ای بزرگ داشتن و کت شلوار خوش دوختی بر تن کرده بوده اند ، انگار که صدای نامجون را نشنیده بود و اسلحه را روی سر هوسوک بیشتر فشار داد.

لی دونگ وو پوزخندی زد و گفت :
خب نمیخای بگید کی هستید؟ زودتر زودتر ... من پیکرهای خونی رو دوست دارم.

نامجون عرق های دستش را با شلوارش پاک کرد و گفت :
باید باهم حرف بزنیم و بهتره این نگهبان ها برن بیرون و اون اسلحشو از سر دوستم بکشه کنار.

لی دونگ وو قهقه ای کرد و گفت : اوه نه ...

هنوز حرفش را کامل نکرده بود که هوسوک به علامت تسلیم اسلحه اش را پایین انداخت و دست هایش را آرام آرام بالا برد ، همه به حرکت هایش خیره شده بودند که ناگهان دست های مرد پشت سرش را محکم گرفت و به بالا هدایت کرد ، ضربه ی محکمی به زانواش زد که دستش دور اسلحه شل شد و هوسوک با یک حرکت اسلحه را کشید.

سریع سمت دونگ وو چرخید و تند تند گفت :
اگه قراره اینجا رو بدنمون فقط یک خراش ایجاد شه ، پرونده سیاهت میره دست دادستان.

دونگ وو از این حرف شوکه شد و با لکنت جواب داد:
پ ...پرونده...مگه شما چی میدونید؟

نامجون جواب داد:
اممم مثلا ... همکاری با باندهای مختلف ... قاچاق و توزیع مواد ... قت...

دونگ وو سریع گفت : وایسا

سپس با اشاره سر نگهبان های کت و شلوار پوش از اتاق رفتند
با رفتن نگهبان ها هوسوک گفت : چه مدارکی از باند باواریا داری؟ سریع همین الان همه رو میخام .

دونگ وو سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : هیچی ندارم.

هوسوک با عصبانیت سمت او رفت و گلویش را محکم گرفت : یعنی چی نداری؟ به من دروغ نگو حروم زاده ...

سپس خطاب به نامجون گفت : مون تا اینو نکشتم سریع کمد و کشوهای اینجارو بگرد.

نامجون شروع کرد به گشتن ، اما همانطور که دونگ وو گفته بود هیچ مدرکی پیدا نکردند جز سند بار .

نامجون با ناامیدی گفت : چیزی اینجا نیست .

هوسوک فریاد زد : عوضی حرف بزن کجا گذاشتیشون .

دستش را از گلوی مرد برداشت و دونگ وو شروع کرد به سرفه کردن . با عجز و ناتوانی گفت : اونها ... اونها امروز ... همه ی مدارکو ... بردن . باور کنید ... هیچی ندارم .

هوسوک یقه اش را گرفت و مشت محکمی به صورتش زد و گفت : ازشون چی میدونی؟! هر چی میدونی رو بگو.

نامجون ظبط تلفنش را هنگام مکالمه اشان روشن کرد و دونگ وو جواب داد :
من چیزی نمیدونم ... فقط یک پسر ریز جثه ای ... به اسم ... سنیک آیز میاد اینجا ... و مواد رو ... بهم میده .

Anemone Where stories live. Discover now