یونگی : من چی؟ منو هم دستگیر میکنی هوسوک؟
هوسوک چند بار حرف یونگی رو تو ذهنش تکرار کرد و با خنده گفت : چی میگی یون ؟ برا ... چی باید همسرمو دستگیر کنم؟!
باید میگفت ، تا کِی باید کارش مخفی کاری و دروغ باشد؟ ترسیده بود که از کسی غیر از خودش این حرف هارو بشنوه ... از پدرش ترسیده بود که نکنه فردا همه چیز رو به هوسوک بگه . اون هوسوک رو دوست داشت نمیتونست با فکر و خیالش زندگی کنه .
یونگی خودش رو به هوسوک نزدیک کرد و پیشونیشو روی شونه ی پسرکوچکتر گذاشت و لب زد : هوسوک ... من ... من باید
که با صدای در حرفش قطع شد ، هوسوک در رو باز کرد و با چهره جین مواجه شد .
جین دستی به موهایش کشید و گفت : من با یونگی یه کار خیلی فوری و ضروری دارم . لطفا
هوسوک نگاهی به هر دو کرد و گفت : باشه ... یون من تو اتاق تهیونگم .. کاری داشتی بیا اونجا .
پس از خارج شدن هوسوک و مطمعن شدن جین از دور بودن آن به سمت یونگی حمله کرد یقه اش رو گرفت و محکم به دیوار کوبوند ، یونگی آخی گفت اما از چشم های عصبانی جین ترسید و ترجیح داد اعتراضی نکنه .
جین چند بار لب هاشو تکون داد و بعد گفت : تو میخواستی چیکار کنی یونگی؟ میخاستی تمام جون کندنامونو با یه جلمه فقط یه جمله به باد بدی؟
یونگی جین رو هل داد و گفت : اون همسرمه ... باید بهش بگم جین ... بعدشم تو داشتی به حرفامون گوش میدادی؟
جین با صدای آرام اما عصبانی جواب داد :باید خداتو شکر کنی که حرفاتونو شنیدم و تو فکر میکنی از مافیا بودنت خوشحال میشه ؟ میگه وای من چه شوهر با جذبه ی فاکی دارم !؟ ما تو فیلم و سریال بازی نمیکنیم یونگی ... اون قبل از اینکه همسرت باشه ، پلیسه .. پلیس .
چند بار تمام اتاق رو قدم زد و ادامه داد : وقتی بهت گفتم اون قراره یه مامور پلیس فاکی بشه و رابطه ی تو باهاش خطرناکه به حرفم گوش ندادی و تازه باهاش ازدواج کردی و الان یه دختر دارین ... تو قبول کردی ازش همه چی مخفی نگه داری یونگی ... تو حتی داستان بورا رو مخفی کردی و باید مخفی بمونن تا کارمون تموم شه ...
یونگی روی دیوار سر خورد و سرش رو به دیوار تکیه داد : شاید از کارش دست بکشه
جین جواب داد : نمیکشه ... نمیکشه یونگی ، اون مواظب خودشه و اتفاقی براش نمی افته اون میت...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که یونگی در خودش مچاله شد و با بغض گفت : اون مریضه ... دارم پرپر شدنشو با چشمای خودم میبینیم و حتی نمیدونم باید چیکار کنم . من دارم روانی میشم من تحمل ندارم
جین ترسیده کنار یونگی نشست و گفت : چی؟ چی داری میگی؟ هوسوکمون مریضه؟
یونگی در راه اتاق تهیونگ با جونگکوک مواجه شد.
YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند