Anemone1

1.4K 147 10
                                    

با صدایی که غرغرهای نامفهومی میزد چشماشو باز کرد . نفس عمیقی کشید و دستاشو بالا کشید. به سمت راست چرخید و صاحب صدا رو دید . با نوک انگشتاش چتری های نارنجیش رو کنار زد و با صدای گرفته و خوابالودی لب زد :

سوک خیلی حرف میزنی

هوسوک همونطور که پیرهن مردونه ی سورمه ایشو تنش میکرد با صدای نسبتا بلندی گفت : یونگی محض رضای فاک بهم بگو بین من و خواب کدومو انتخاب میکنی؟ ها ؟ ها؟ هوم؟
تهدیدوارانه به تخت نزدیک میشد و از یونگی گیج جواب میخاست. پسربزرگتر چشماشو با سر انگشتاش مالید . نیم خیز شد ،بالشت سفید و سردشو بغل کرد و گفت :خب معلومه خواب .

هوسوک انگشت اشاره اش رو اورد بالا و با اخم با مزه ای گفت : توووو

یونگی با حالت تسلیم دستاشو اورد بالا و گفت : هی هی صبر کن هنوز حرفم تموم نشده . هوسوک منتظر نگاهش کرد و
با حالت غیر منتظره ای پسر کوچیکتر رو کشید بغلش و بوسه ای روی موهای مشکی و نم دارش کاشت. اروم زمزمه کرد : معلومه که خواب ولی با چاشنی سوکی

هوسوک خجالت زده سرشو اورد بالا و با مشتش ضربه ی آرومی به سینه سفید و مردانه یونگی زد و یه آییییش کوتاهی زیر لب گفت. هوسوک از بغل یونگی جدا شد و به سمت آیینه قدی اتاقشون رفت . عطر مردونه ی مورد علاقش رو ، روی خودش خالی کرد و از آیینه خطاب به یونگی گفت : بلند شو یون . مگه الان نباید شرکت باشی؟

یونگی چشماشو بست و خمیازه ای کشید و با سر تایید کرد. پتو رو کنار زد و خواستار بلند شدن بود که جسم کوچیکی به حالت انتحاری روی اون پرت شد . سرش رو توی گردن یونگی قایم کرد و با صدای خفه ای گفت : آپااااا امروز نرید سرکار . باهم بریم بستنی توت فرنگی بخوریم

یونگی کپه موی مشکی و بلند دخترش که روی صورتش ریخته بود رو کنار زد و دخترش رو روی شکمش نشوند. با خنده گفت : اولا صبح بخیر . دوما دیروز بستنی توت فرنگی خوردیم . هرروز که نمیشه.

بورا که از یونگی نا امید شده بود با چشم دنبال پدر دومش گشت . وقتی تونست پیش در حموم پیداش کنه از روی شکم پدرش بلند شد و از تخت پایین پرید ، با حالت لوسی گفت : آپاا هوپییی

هوسوک خنده ای کرد و دخترشو بغل کرد ، بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و دوباره رفت بالای سر یونگی و بهش تذکر داد که باید بلند شه

هوسوک دختر ۵ ساله اش رو با بغل به سمت اتاق خودش برد و سمت کمد لباس هاش رفتن . بورا با سعی و تلاش پنج ساله اش تونست تو‌ کمد بشینه و هر لباسی که پدرش براش انتخاب میکرد رو رد میکرد و مثل هر دختر دیگری شروع کرد به غر زدن : آپا من اینو قبلا پوشیدم ... آاآااا اینم عمه ی تو دیده .... آپا اینو یه بار شستیم یعنی پوشیدنش بسه ... آپا اونو ببین اگه رنگش زرد بود میپوشیدم

هوسوک با جمله آخر دخترش قهقه ای کرد که صورتش بین دو دست کوچولو گرفته شد و بورا با شیرینی گفت : آپاااا نخند، لباس پوشیدن کار سختیه

هوسوک سری تکون داد و گفت : بورا ، عزیزم لباس رو که فقط یه بار نمیپوشن

بورا که انگار از حرف هوسوک خوشش نیومده بود دهنشو کج کرد و باشه ای گفت

هوسوک با همه شیطونی های بورا موفق شد که یه تیشرت صورتی و با یه سرهمی سورمه ای طرح لی تنش کنه. جلو موهای مشکی و بلندش با گیره های کوچیک و رنگ های مختلف جمع کرد و با هم از راه پله ها پایین اومدن. با یونگی سر میز صبحانه نشستند و تصمیم بر این شد که یونگی ، بورا کوچولو رو برسونه خونه مادربزرگش . هوسوک و یونگی هیچکدوم نمیتونستن دخترشونو تو یه مهدکودک بزارن ، اون به اندازه کافی شیطون بود و ممکن بود هر بلایی سر خودش یا بچه های همسنش بیاره. به همین دلیل اون پیش مادر و خواهر هوسوک میمونه و البته میتونه هر شیطونی انجام بده

وقتی بورا و یونگی سوار ماشین شدن ، یونگی خاطرات اومدن بورا به زندگشیون رو یادش اومد ...


هلو گایز
گایز این اولین فیک من ❤️
«امیدوارم ازش خوشتون بیاد و حمایتش کنید »
من شرط ووت نمیزارم ، اما لطفا لطفا اگه دوسش داشتین
ووت و کامنت یادتون نره
زمان آپ هم نامشخص . ممکنه هر روز آپ داشته باشیم 👀

Anemone Where stories live. Discover now