تخم مرغ خوش رنگ نیمرو شده رو در بشقاب گذاشت و فلفل سیاه پودر شده رو روی اون ریخت ، بشقاب رو روی میز چوبی گذاشت و به سمت شیرجوش که خبر از به جوش اومدن شیر میداد رفت
با کهنه ای دسته اش رو گرفت و در ماگ زرد رنگ با نقاشی های لیمو خالی کرد و پس از ان پودر شکلات داغ رو روی اون ریخت و به اندازه کافی شیرینش میکرد
بشقاب های پنکیک های پف کرده که روی اون ها نوتلا و توت فرنگی خودنمایی میکردن رو دو طرف میز گذاشت ، کره و مربا رو چید و چاقوهای کره خوری زرد رو کنار کره ها گذاشت
نون تست گرم رو توی سبدها چید و وسط میز گذاشت ، بعد از آماده شدن قهوه ی مخصوصش اون رو کنار بشقاب پنکیک خودش گذاشت
پنجره آشپزخونه کلبه چوبی مخصوص تعطیلات پاییز و زمستون به بیرون دید داشت و این برای هوسوک بسیار لذت بخش بود که موقع خوردن صبحانه اش و مخصوصا نوشیدن قهوه ی داغش که بخار رو میتونی از اون تماشا کنی ، هوای سرد بیرون ، رفت و آمد مردم و آسمون بارونی ، خونه های روستایی و مزارع سبز و سرد خیره بشه
پرده ی آبی آسمونی خال خالی شکل رو کنار زد و پنجره رو باز کرد و با برخورد هوای سرد پاییزی به صورتش و به رقص گرفتن زلف های زیتونی اش لبخندی زد و نفس عمیقی کشید
احساس میکرد گل های شش هاش دوباره شکوفه کردن و ریشه هاشونو محکمتر گره زدن و این احساس خوبی بهش میداد ، طعم آرامش
امروز یکشنبه بود و آخرین روز هفته و این دو روز تعطیلی های آخر هفته رو مثل همیشه به کلبه چوبی اومده بودن تا بیشتر کنار هم وقت بگذرونن
این کلبه به پیشنهاد روانشناس 4 سال پیشش آقای پارک در روستای «یانگ دونگ»خریده شد و به نظرش این بهترین کاری بود که انجامش داده
از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از طی کردن پله های چوبی ، در اتاق بورا رو باز کرد ، به چارچوب در تکیه داد و کمی به دخترش که حالا چهار سال بزرگتر شده اما همان بورای لوس بود ، نگاه کرد
قدم هاشو آروم برداشت و کنار تختش زانو زد ، از پیچونده کردن خودش بین لحاف لیموییش معلوم بود که سردشه ، روی شکمش خوابی بود و طرف صورتش که روی بالشت سفید پنبه ای بود ، به حالت با مزه ای لب هاشو غنچه کرده و لپش جلوتر اومده بود
خنده ای کرد و موهای مشکی لختی که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد و گفت : بورا...نمیخای بیدار شی؟
بورا تکونی خورد و گفت : نه امروز تعطیله
هوسوک لپشو کشید و گفت : بلند شو دیگه بورا ساعت 9 صبحانه رو اماده کردم الان سرد میشه
وقتی از بورا واکنشی نشون نداد بیشتر تکونش داد و گفت : بورا باید برگردیم سئول نمیخام به شب بخوریم ، اذیتم نکن دیگه

YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند