Anemone14

294 71 88
                                    

جونگکوک : خب من برمیدارم .

جیمین چشماش رو بست و سریع سریع گفت : من باشم ،
من باشم ، من باشم

نامجون با حرص گفت : من با هوسوک کار دارم
لنتیا ، امشب نریم بیرون

جین روی سر نامجون بوسه ای کاشت و بی توجه به
حرفش گفت : من نمیتونم مون رو تنها بزارم اینجا ، یهو میبینید سقف خونه ریخته ... پس میریم رستوران

بورا سریع خودش را در بغل جیمین انداخت و گفت : من با عمو جیمینی میرم پارک.

یونگی فحشی زیر لب داد و گفت : جونگکوک جون بکن دیگه

جونگکوک دست هاش رو نزدیک کاسه قرعه کرد و گفت : بزارید حس بگیرم ... خب

برگه های کاسه رو هم زد و بعد برگه ای برداشت ، بعد از باز کردنش گفت : خب پیرمرد جمع ... اسم تو دراومد ... میریم رستوران .

همه با از اینکه اسم آن ها در قرعه درنیامده بود ابراز ناراحتی کردند . اما جین متفاوت بود .

چشم هاش رو بست و روی زمین زانو زد ، دست هایش را مشت کرد و بالای سرش تکان داد و
گفت : آه .. خدای من ... حتی وقتی نامجون ازم خاستگاری کرد اینقدر احساس خوشحالی نکردم ... من به موفقیت بزرگی رسیدم .

هوسوک خندید و یونگی پس گردنی حوالی جین کرد و گفت : فاک یو . قول میدم بار بعد من برنده باشم .

نامجون رو به هوسوک گفت : سوک بمونیم؟

تهیونگ که روی شونه ی هوسوک لم داده بود ، بلند شد و گفت : نه هیونگ ها بزار بریم ... خواهش میکنم .

هوسوک سرش را تکان داد و گفت : اوهوم بریم ... آخر شب میتونیم کارهارو مرتب کنیم .

همه برای آماده شدن به سمت اتاق هایشان حرکت کردند بورا نیز دست هوسوک را کشید و به سمت کیف لباس هایش برد.

هوسوک روی زمین نشست و کیف را باز کرد و غر زد : فندق بهت گفتم کیفتو خالی کن ، باید اینارو میچیدیم تو کمد .

بورا دست های پدرش رو کنار زد ،کیف رو به سختی بلند کرد ، اون رو چپ کرد و تمام لباس ها روی زمین ریخته شدند ، با خنده گفت : آپا کارمونو راحت کردم ... خب حالا اون شلوار توت فرنگی کو؟

هوسوک با حالت زاری ناله کرد : بوراااااا ... نمیدونم خودت بین این کوه لباسی که ساختی پیداش کن ... آآآآآ ... وایسا ایناها پیداش کردم .

بورا با کمک پدرش تاپ گیپور دانتل سفید و شلوارک کتان صورتی تنش کرد ، موهاش رو به حالت گوجه ای جمع کرد ، کتونی های سفیدش رو برداشت

و با سپرده شدنش بدست جونگکوک ، هوسوک به اتاق مشترک خودش و یونگی رفت .

به در تکیه داد و مدت طولانی به یونگی زل زد ، دوباره سر تا پا مشکی پوشیده بود ، اون دوست داشت که یونگی لباس های رنگارنگ بپوشه و طعم قشنگ رنگ های پاستیلی رو حس کنه ، اما یونگی مخالف این بود و بیشتر از رنگ های تیره استفاده میکرد.

Anemone Where stories live. Discover now