Anemone35

280 62 24
                                    

این یه کابوس خیلی ترسناکیه که منتظر بود یونگی بیدارش کنه و بهش بگه: یا هوسوکاااا شب کمتر شام بخور که اینقد خوابای بد نبینی

بعد که ببینه هوسوک واقعا حالش بده بغلش کنه و بهش بگه: خواب بود دیگه،هیچ چیزش واقعی نیست بیا برگردیم بخابیم

اما برای چند دقیقه ای که گذشت و همچنان به فرد رو به روش خیره شده بود ، به این باور رسید که این کابوس نیست ، این همون پرونده ای که برای پیروزیش باید خوشحال باشه ، همون پرونده ای که به خاطرش نمیخاست مراحل درمانشو انجام بده ، همون پرونده ای که نامجون مجبور کرد کمکش کنه ،همون پرونده ای که به خاطرش با یونگی بحثش
میشد...یونگی...همونی که الان روبه روش ایستاده

دهانش خشک شده بود ، در حالی که هوا سرد بود اما همچنان گرمش شده بود و میخاست از شر پالتو بلندش راحت بشه اما کار مهمتر از این وجود داشت

قدم های سست و آرومش رو سمتش برداشت
یکی از افراد یونگی سریع فریاد زد : نیا جلوتر

اما یونگی سمتش برگشت و گفت: اسلحتو بیار پایین

هوسوک بی اهمیت به حرفاشون نزدیک یونگی میرفت تا اینکه فقط یک قدم فاصله بینشون بود ، یک قدمی که هر چه پاهاشو وادار به راه رفتن میکرد ، بهش بی اهمیت بودن

پس دست راستشو بالا اورد و به گونه ی یونگی دست زد و با استرس گفت: یونگی...اینا...اینا تو رو گرفتن؟...آره؟...نترس...نمیزارم بهت آسیب بزنن عزیزم

یونگی که حس میکرد هر آن روی زمین جثه بی روحشو جمع کنن ، دست هوسوک‌ رو از روی صورتش برداشت و گفت: نه افسر جانگ ،اینا از من دستور میگیرن

هوسوک خنده ی عصبی کرد و گفت : نه یونگی چی داری چرت و پرت میگی؟

یونگی سریع جواب داد : من همون باهوشیم که دنبالشی ، خوشحال نشدی؟

فردی با تیشرت مشکی رو به یونگی گفت: قربان باید بریم

هوسوک یقه ی یونگی رو گرفت و گفت: کجا یونگی؟ کجا؟

یونگی مشت های هوسوک رو از دور یقه اش باز کرد و گفت : بهم دست نزن

هوسوک هنوز متوجه دور و اطرافش نشده بود و هنوز حتی چهره های آشنا دیگر رو ندیده بود اما تهیونگ که پشت سر هوسوک بود از دیدن جین شوکه تر شد و حس کرد نمیتونه هیچ صدایی از خودش دربیاره

هوسوک سریع گفت : نه یونگی...بخدا نمیزارم اینا بهت دست بزنن

سپس دستشو گرفت و پشت سرش کشید و گفت: بیا بریم خونه بیا ب...

هنوز حرفش تموم نشده بود که یونگی دستشو کشید و گفت : حتی نمیخای یه نگاه به اطرافت بندازی؟

هوسوک بی تفاوت به حرفش گفت : تو ... تو از اون مامورا  ترسیدی؟ نه نترس نمیزارم هیچکدومشون بهت دست بزنه یونگی...قول میدم یونگی...قول میدم

Anemone Where stories live. Discover now