Anemone21

326 67 67
                                    

حرف های دکتر مانند تیری تیز و زهرآلود به تمام قلب و ذهن یونگی پرتاب میشدند . با عصبانیتی کنترل نشدنی به سمت دکتر سفید پوش حمله کرد و یقه ی روپوشش رو محکم گرفت و غرید: توعه عوضی ... مگه دکتر نیستی؟ تو باید نجاتش بدی نه اینکه بهم چرت و پرت تحویل بدی .

دکتر مشت های یونگی رو گرفت و با خونسردی گفت : آروم باشید لطفا بزارید ادامه حرفامو بزنم

یونگی دوباره با همون تن صدا گفت : تو نمیفهمی چی میگم ؟ داری میگی هوسوکم میمیره و میخوای من آروم باشم احمق ؟

با صدای باز شدن در دکتر به سمت در برگشت و با شنیدن صدای آرامشش که اسمشو با آوای قشنگی تلفظ میکرد ، اون هم توجهشو به سمت در داد .

هوسوک با دیدن وضعیت یونگی و دکتر سریع به سمت یونگی اومد و مشت هاشو از یقه ی دکتر باز کرد و دستاشو دور شونه های پسربزرگتر قفل کرد و گفت : یونگی نگام کن ... نگام کن گارفیلد .

یونگی نمیخواست چشم های قرمزشو هوسوک ببینه ، نمیخواست ترسشو ببینه پس چشم هاشو‌ محکمتر بست و لبشو گاز گرفت .
حتی اگر لازم بود با سرنوشت بجنگه ، برای هوسوکش میجنگید و اجازه نمیداد یک تار مو از خورشیدش کم بشه . خورشیدی که قلب سرد و یخیش رو گرم نگه میداره و هر ثانیه برای تپیدن تشویقش میکنه

دکتر بعد از مرتب کردن خود و مطمعن شدن از آروم بودن یونگی از هوسوک خواست بیرون بره و تنهایی با یونگی حرفاشونو تموم کنن .
یونگی تقریبا خودشو روی صندلی پرت کرد و چشم های قرمزشو به نقطه ی نامعلومی هدایت کرد و گفت : دیگه چی؟!

دکتر صداشو صاف کرد و خودشو به میزش نزدیکتر کرد و گفت : من آزمایش هایی از هوسوک میگیرم و پیشرفت بیماریشو بررسی میکنم و اگر پیشرفت آنچنانی نداشت میتونیم قسمتی از معده شو یعنی اون قسمتی که درگیر سرطان رو برداریم .

یونگی که جوونه های امیدی در قبلش جوونه زدن به دکتر نگاه کرد و گفت : و..واقعا میشه؟

دکتر سری تکان داد و گفت : باید هر چه سریعتر آزمایش بگیریم یونگی شی و اینکه هوسوک جز استفراغ خونی و تیرکشیدن معده ... چیز دیگه هم احساس میکنه؟!

یونگی کمی فکر کرد اما چیزی جز این دو علائم هوسوکش رو اذیت نمیکرد ، جواب داد : نه ... فقط یک بار ... از هوش رفت .
دکتر با لبخند جواب داد : که اینطور ...

سپس تلفن رو برداشت و بعد از ثانیه های کوتاه گفت : تا تقریبا 45 دقیقه ی دیگه قرار ملاقات با بیماری رو دارم ؟ ... پس لطفا جانگ هوسوک رو برای انجام آزمایش سی تی اسکن آماده کنید .
و بعد گوشی تلفن رو سرجای خودش قرار داد .

یونگی بلند شد و گفت : فکر کنم ... فکر کنم باید برم قانعش کنم .

دکتر به چشم های یونگی خیره شد و گفت : همینطوره . امیدوارم خوب انجامش بدی .

Anemone Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang