Anemone26

291 63 49
                                    

هوسوک خودشو رو کاناپه انداخت و با صدایی که خستگی در ان معلوم بود گفت : آه چه روز خسته کننده ای بود

سپس با یادآوری چیزی نیم خیز شد و گفت : ولی هنوز باورم نمیشه از اینکه قراره فقط یک نگهبان ساده باشه اینقد خوشحال شد

یونگی روی کاناپه روبه رویی هوسوک نشست و جواب داد : یه جورایی پشیمون شدم

هوسوک شونه اش رو ماساژ داد و گفت : اوه نه ... اون آدم خوبیه یون

سپس با صدای بورا ، هوسوک دست هاشو تا آخرین حد ممکن باز کرد و با پرت شدن دخترش بین بازوهاش ، اونو محکم به خودش فشار داد و گفت : خوشکل من ... حالت خوبه؟

بورا سرشو روی سینه هوسوک گذاشت و با صدای گرفته حاصل از سرماخوردگی جواب داد : با جونگکوکی خیلی خوش گذشت

از پدرش جدا شد و به سمت یونگی رفت ، با دیدن رنگ جدید موهاش جیغ زد و گفت : آپا السا شدی ؟

یونگی اخمی کرد و گفت : هی هی بیا اینجا ببینم ... من کجام شبیه اون دختره لوس؟

سپس با گرفتن چند بوسه از اون خیالش راحت شد و پرسید : چیکار کردین با کوکی؟

بورا با لبخند دست هاشو بالا اورد و دونه دونه کارهاشو شمرد : آجوما برامون کیک زرد درست کرد ، به گل ها آب دادیم ، کوکی برام داستان خوند ، نقاشی کشیدیم بعد هم غذای جیمینی خوردیم

یونگی پرسید : جیمینی!؟ این دیگه چجور غذاییه؟

بورا دست هاشو رو لپاش گذاشت و گفت : موچی

یونگی و هوسوک با حرفش خندیدن ، اون خوب بلد بود عموهاشو به یه چیزایی تشبیه کنه

هوسوک با ندیدن جونگکوک از بورا پرسید : پس کوکی کجاست؟

بورا خمیازه ای کشید و گفت : دوست پسرم بهش زنگ زد

یونگی و هوسوک با یادآوری جیمین خندیدن . اما طولی نکشید که خنده هوسوک به آخ بلندی تبدیل شد ، دست هاشو دور شکمش حلقه کرد و چشماشو محکم بست و چند بار نفس عمیقی برای مهار درد کشید

یونگی با شنیدن صداش ، تقریبا خودشو پیشش پرت کرد و کنارش زانو زد ، بازوهاشو فشار داد و چند بار صداش کرد : سوک ... سوک عزیزم ... تو خوبی چیزیت نیست ... الان تموم میشه عزیزم

یونگی یکی از خدمتکارهایی که دختری جوان با موهای کوتاه مشکی بود رو صدا کرد تا قرص مسکنی برای هوسوک بیاره .

بورا با چشم هایی ترسیده به دو پدرش نگاه کرد ، اولین بار بود که هوسوک و یونگی رو اینطوری میدید ، هوسوک سعی در کنترل کردن دردش و یونگی سعی در کنترل کردن نگرانیش .

بعد از خوردن قرص همراه آب ، یونگی کنار هوسوک نشست و اونو در بغلش گم کرد و دوباره به همون خدمتکار گفت : دایون میز شام رو سریع بچینید

Anemone حيث تعيش القصص. اكتشف الآن