Anemone20

303 69 39
                                    

همه کلمات در ذهنش بهم ریختن . تنفر کلمه بزرگی بود که حتی آوای اون کلمه لایق یونگی نبود .
جواب داد : از طرف من حرف نزن یونگی .

یونگی پاهاشو تو بغلش جمع کرد و گفت : میتونی رانندگی کنی؟ برگردیم سئول .

هوسوک با فکر یونگی موافق بود ، سرشو تکون دادو گفت : پیاده شو وسایل جمع کنیم

یونگی از هوسوک اطاعت کرد و از ماشین پیاده شد . همه اعضا در سالن نشسته بودن و بورا با تکون دادن دست هاش براشون اتفاقات رو تعریف میکرد ... شاید از تهیونگ یاد گرفته یا شایدم اصرارهای عموهایش بود که میخواستن اطلاعات کاملی از مهمونی نحس داشته باشند .

با دیدن ورود هوسوک همه توجها به او جلب شد . جین زودتر از همه پرسید : چی شده ؟ خوبین؟

هوسوک سریع دستاشو اورد بالا و گفت : هیچوقت بهتر از این نمیشم . دارم میرم وسایلو جمع کنم برگردیم سئول .

به کسی فرصت واکنش نشان دادن به حرفش نداد و سریع به سمت اتاقشون از پله ها بالا رفت و وسایلی و لباسایی که دفعه پیش با سرعت نور جمع کرده بودند باز به جای اولشون برگشتن اما اینبار عصبانیت جای ترس رو گرفته بود ، سعی میکرد خودشو مثل همیشه خونسرد نگه داره ، نمیخواست عصبانیتشو سر یونگی خالی کنه ، یونگی بر خلاف ظاهرش ، بسیار شکننده و ظریف بود ، هوسوک غیر ممکن بود فریاد بزند و دلیل همه رفتارهای عجیبش رو یکباره از اون بخواد .

در حال جنگیدن با افکارش بود که دست هایی دور او حلقه شدن و از جمع کردن لباس ها اونو بازداشتن ، بوسه ای روی موهایش گذاشت و آروم گفت : هیونگ ... عصبانیی آره؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد و جواب داد : آره تهیونگ ، برو بیرون تنهام بزار .

تهیونگ به خیال هیونگش خندید و مکانش رو‌جابه جا کرد ، روبه روی هوسوک نشست و دست های نرمشو روی دو طرف صورت هوسوک گذاشت
و گفت : هیونگ تو که انتظار نداشتی ازتون به خوبی استقبال کنن؟

هوسوک سری به جمله ی تهیونگ تکان داد و گفت : مسئله این نیست
با تیر کشیدن معده اش صورتش در هم رفت و دست هاشو مشت کرد ، الان وقتش نبود ، تهیونگ با دیدنش نگران شد و چند بار صداش کرد . هوسوک لب پایینیشو گاز گرفت و با کشیدن دست های تهیونگ سمت خودش ، پسر مو فرفری رو محکم بغل کرد و توی موهاش چند بار نفس عمیقی برای مهار درد کشید .

زیر لب با خودش تکرار کرد « الان نه ... الان نه خواهش میکنم »

با هر بار تیر کشیدن معده هوسوک و آخ گفتن های آرام اما دردناکش و حلقه کردن محکم دست هایش دور پسر کوچکتر ، درد به اعماق قلب تهیونگ نفوذ میکرد و مانند تیر قلبش رو به چند تیکه تقسیم میکرد .

بعد از دقایقی که درد هوسوک آرام شده بود حلقه ی دست هایش آرام آرام شل شد و پسر کوچکتر رو از خودش جدا کرد و با صدای آرام و تحلیل رفته گفت : ممنون ‌...

Anemone Where stories live. Discover now