Anemone24

315 62 41
                                    

بزاق دهنشو قورت داد و سعی کرد اوضاع رو درست کنه : من ... من معذرت میخام .

تنها چیزی که به ذهنش برای درست کردن اوضاع رسیده بود، همین بود و بس .

همه افراد حاظر در جلسه از فرق سر تا نوک انگشت پاهاشون اتو کشیده بودن و یونگی سر میز دست به سینه به صندلی اش لم داده بود ، همچنان فقط نگاه های معناداری بهش  میکردن و با خودشون فکر میکردن که فندق از عقل این مرد بزرگتره .

یکی ازافراد حاظر در جلسه که تقریبا مرد مسنی بود صندلی اش را به سمت هوسوک چرخاند و با پوزخند مسخره ای گفت : اینجا طویله نیست

هوسوک قدمی به عقب برداشت ، نمیخاست جواب مرد رو بده و یونگی رو تو شرایط بدی بزاره، خواست نامحسوس از اون جا دور بشه و سعی کنه تمام اتفاقات رو فراموش کنه

اما با حرف یونگی سر جاش وایستاد : آه هوسوک

سپس بلند شد و با لبخند و قدم های آروم  به سمتش اومد و بوسه ای روی گونش گذاشت . با این کار میخاست به نگاه های مسخره و شاید هیز رو کور کنه .

روبه دیگران گفت : ایشون همسرم هستن ... جانگ هوسوک .

پچ پچ سهامدارها بلند شد و با نگاه هایی که مفهومی ندارن و لبخند هایی که از دور داد میزدن که فیک هستن بهشون خیره شدن .

با حلقه شدن دست هوسوک دور کمر پسر بزرگتر ، یونگی گفت : در ضمن جلسه تمام شده ،

سپس سمت مردی که به هوسوک بی احترامی کرده بود گفت : امیدوارم ماه آینده تو همین طویله باز همدیگرو ببینیم آقای لی .

آقای لی سرفه ای کرد و سعی کرد و خودشو به برگه هایی که جلوش بودن سرگرم نشون بده چون بیشتر از این نمیخاست بین بقیه کوچیک بشه

اینو گفت و با هوسوک به سمت اتاق استراحت شرکت قدم زدن قبل از رسیدن به محل مورد نظرشان هر دو بهم نگاهی انداختن و شروع  به خندیدن کردن ، هر دو از ته دل میخندیدن ، مثل دانش آموزهای سال آخری که از گند زدن به حال دبیرها خوشحال میشدن . یونگی نتونست تعادلشو حفظ کنه دستشو به دیوار تکیه داد و با چشم های بسته ، صدای خنده هاش گوش بقیه رو نوازش میکرد و مطمعنن  هوسوک هم همینطور بود .

همه کارمند های شرکت با تعجب نگاه میکردند ، در واقع کم پیش می اومد که یونگی رو اینجوری ببینن ،چند نفر دیگه با خنده های اون دو ، بهشون ملحق شدن و شروع به خندیدن بی دلیل  کردن .

بعد از چند دقیقه که حالا آروم شده بودن هوسوک لبشو گاز گرفت و گفت : متاسفم ولی حقت بود

یونگی در اتاق رو بست ، خندید و گفت : خب نمیخای بگی چرا حقم بود ؟

هوسوک که حالا یادش اومد به خاطر چی اومده بود دوباره به حالت لجباز خودش برگشت ، پاشو روی زمین کوبید و گفت : خودت بهتر میدونی یون ... این چه کاری بود کردی؟ ... تو میدونی چقد زحمت کشیدم؟

Anemone Where stories live. Discover now