بزاق دهنشو قورت داد و سعی کرد اوضاع رو درست کنه : من ... من معذرت میخام .
تنها چیزی که به ذهنش برای درست کردن اوضاع رسیده بود، همین بود و بس .
همه افراد حاظر در جلسه از فرق سر تا نوک انگشت پاهاشون اتو کشیده بودن و یونگی سر میز دست به سینه به صندلی اش لم داده بود ، همچنان فقط نگاه های معناداری بهش میکردن و با خودشون فکر میکردن که فندق از عقل این مرد بزرگتره .
یکی ازافراد حاظر در جلسه که تقریبا مرد مسنی بود صندلی اش را به سمت هوسوک چرخاند و با پوزخند مسخره ای گفت : اینجا طویله نیست
هوسوک قدمی به عقب برداشت ، نمیخاست جواب مرد رو بده و یونگی رو تو شرایط بدی بزاره، خواست نامحسوس از اون جا دور بشه و سعی کنه تمام اتفاقات رو فراموش کنه
اما با حرف یونگی سر جاش وایستاد : آه هوسوک
سپس بلند شد و با لبخند و قدم های آروم به سمتش اومد و بوسه ای روی گونش گذاشت . با این کار میخاست به نگاه های مسخره و شاید هیز رو کور کنه .
روبه دیگران گفت : ایشون همسرم هستن ... جانگ هوسوک .
پچ پچ سهامدارها بلند شد و با نگاه هایی که مفهومی ندارن و لبخند هایی که از دور داد میزدن که فیک هستن بهشون خیره شدن .
با حلقه شدن دست هوسوک دور کمر پسر بزرگتر ، یونگی گفت : در ضمن جلسه تمام شده ،
سپس سمت مردی که به هوسوک بی احترامی کرده بود گفت : امیدوارم ماه آینده تو همین طویله باز همدیگرو ببینیم آقای لی .
آقای لی سرفه ای کرد و سعی کرد و خودشو به برگه هایی که جلوش بودن سرگرم نشون بده چون بیشتر از این نمیخاست بین بقیه کوچیک بشه
اینو گفت و با هوسوک به سمت اتاق استراحت شرکت قدم زدن قبل از رسیدن به محل مورد نظرشان هر دو بهم نگاهی انداختن و شروع به خندیدن کردن ، هر دو از ته دل میخندیدن ، مثل دانش آموزهای سال آخری که از گند زدن به حال دبیرها خوشحال میشدن . یونگی نتونست تعادلشو حفظ کنه دستشو به دیوار تکیه داد و با چشم های بسته ، صدای خنده هاش گوش بقیه رو نوازش میکرد و مطمعنن هوسوک هم همینطور بود .
همه کارمند های شرکت با تعجب نگاه میکردند ، در واقع کم پیش می اومد که یونگی رو اینجوری ببینن ،چند نفر دیگه با خنده های اون دو ، بهشون ملحق شدن و شروع به خندیدن بی دلیل کردن .
بعد از چند دقیقه که حالا آروم شده بودن هوسوک لبشو گاز گرفت و گفت : متاسفم ولی حقت بود
یونگی در اتاق رو بست ، خندید و گفت : خب نمیخای بگی چرا حقم بود ؟
هوسوک که حالا یادش اومد به خاطر چی اومده بود دوباره به حالت لجباز خودش برگشت ، پاشو روی زمین کوبید و گفت : خودت بهتر میدونی یون ... این چه کاری بود کردی؟ ... تو میدونی چقد زحمت کشیدم؟
YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند