یونگی : پدر
آقای مین از پله ها با لباس خواب ساتن مشکی پایین آمد و به سمت یونگی رفت و گفت : اوه یونگی ... خیلی زود اومدی
یونگی که مشتاق دیدار پدرش نبود سریع گفت : چی میخوای؟
پدرش خندید، به مبل سلطنتی اشاره ای کرد و گفت : بشین ... چیزی خوردی؟ الان میگم صبحانتو آماده کنن .یونگی روی مبل روبه روی پدرش نشست و گفت : لازم نکرده ... اینجام فقط بهم دلیل کار دیشبتو بگی آقای مین.
آقای مین موهای سفیدش را با انگشت هایش مرتب کرد و گفت : آه یونگی ... چه احساسی داشتی؟ ... ترسیدی؟ تازه اون بچه که از گوشت و خون تو نیست ولی بازم دلت براش تنگ میشه ... یونگی پدرت دلش برات تنگ شده .
یونگی پوزخندی زد و گفت : مسئله اینجاست که تو دلت برای یونگی تنگ شده یا ... شوگا؟
پدرش جواب داد : یونگی و شوگا هردو پسر من هستن .
یونگی بلند شد و خنده عصبی کرد و گفت : نه پدر نه ... شوگا هیولایی که خودت زیر پر و بال خودت بزرگ کردی اما یونگی رو یکی دیگه بزرگکرد ... یونگی رو جین بزرگ کرد بهش محبت رو یاد داد ، عشق رو یاد داد، رحم کردن رو یاد داد ، بهش یاد داد که اسلحه ات معشوقت نباشه در حالی که تو قانون اولت این بود که اسلحه ات باید معشوقه تو باشه ... تو سنگ بزرگ کردی ولی جین بین اون سنگ قلبمو احیا کرد .
پدرش با صدای بلند جواب داد : و همون جین عوضی تو رو از من دور کرد ، باعث بدبختی تو شد باعث شد تو با همجنس خودت ازدواج کنی ، با جانگهوسوک بی پول که تمام عمرش نمیدونست کلمه رفاه چطور بخش بخش میشه
یونگی دست هایش را در هوا تکان داد و گفت : آه ... معذرت میخام ولی اون تونست کاری کنه که دختر عموی من نتونست انجام بده ... اون منو عاشق خودش کرد ... تو میتونی هر چقد بخای به من حرف های بد بزنی و نفرینم کنی اما حق نداری فقط یه صفت به هوسوکم بچسبونی ...
یونگی به گلبرگ های گل در گلدون روی میز دستی کشید و گفت : محض اطلاعت پدر ... شرکت اسپرلوس ... اوممم بزار بهتر بگم ... همونی که بیشترین سرمایه گذاری رو داخل اون شرکت داری ... یادت اومد؟
پدرش با نگرانی و کنجکاوی جواب داد : شرکت داروسازی اسپرلوس؟ آره مگه میشه یادم نیاد!
یونگی روی مبل لم داد و گفت : اون برای هوسوکه ...
پدرش بهت زده لب زد : چی؟ تو ... تو الان چی گفتی؟سپس با عصبانیت سمت او امد و داد زد : تو چه غلطی کردی یونگی؟ میدونی اون شرکت یعنی چی؟
یونگی با خونسردی گفت : آره ... تنها شرکتی که با کارهای کثیفت آلودش نکردی و اون تنها کسی که لیاقتشو داره .
پدرش عصبی خندید خواست دوباره فریاد بزند که صدایی او را باز داشت .
یونگی سریع سرشو به سمت صدا چرخاند و با دیدن مادرش به سمتش پرواز کرد ، محکم بغلش کرد و سرش را بوسید .
YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند