Anemone29

308 61 45
                                    

فهمیدن معنی انتظار را باید از چشم ها شنید ، زمانی که آخرین بار پلک زدن را فراموش کرده اند و به نقطه نامعلومی خیره شده اند ، برای خاموش کردن ذهن تقلایی نمیکنند و از شمردن ثانیه ها دست نمیکشند . انتظار چشم ها قلب و روح را لمس میکنند و طعم حیات را تلخ میکند .
آری ، گاهی انسان بازنده ی انتظار میشود .

___________________________

تهیونگ با قدم هایی آروم اما پر آشوب به سمت دو نفری که معلوم بود چشم هاشون برای ذره ای خواب به پلک هاشون التماس میکنند ، رفت .

جین روی صندلی های راهرو بیمارستان نشسته و دست هاشو دور کمر نامجون حلقه کرده بود.ذهن های هر دو در جهان های مختلفی سفر کرده و هیچکدوم متوجه حضور تهیونگ نشده بودن.

نامجون لب باز کرد : هیچوقت فکر نکن مثل هوسوک چیزیو از من قایم کنی

جین با بیحالی لبخند زد و گفت : ما که بیست و چهار ساعت روز کنار همدیگه ایم و تو همه چیز منو میدونی

نامجون اشکی که از چشمش سر خورد رو به حال خودش رها کرد و گفت : اگه هوسوک دووم نیورد چی؟

با این حرف تهیونگ حضور خودشو با :« هیونگ من قوی » اعلام کرد .

نامجون و جین با شنیدن صدای تهیونگ هر دو سرشون رو به جهت تهیونگ هدایت کردن . نامجون از جین جدا شد و دست های تهیونگ رو سمت خودش کشید و گفت : تو کی اومدی؟ برا چی اومدی؟

تهیونگ بی توجه به سوالاتی که به نظر او در این حالت مسخره ترین سوال ها بودند ، پرسید : یونگی کجاست؟ چرا اینجا نمیبینمش؟

جین به سمت راست اشاره ای کرد و گفت : اونجاست ، تو خودش مچاله شده نمیزاره نزدیکش شیم ‌

تهیونگ سرشو تکون داد و دست هاشو از دست های نامجون کشید ‌و قدم هاشو به سمت هوسوک کشید .

وقتی نزدیکش شد روبه روش روی زمین روی زانوهاش نشست و بازوهای یونگی که مخفیگاه سرش شده بودن رو گرفت و گفت : یونگی هیونگ

یونگی بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت : تنهام بزار
اما تهیونگ مصمم تر از این حرف ها بود پس سر یونگی رو بالا اورد و با دیدن چشم هایی که با خون فرقی ندارند ، قلبش لرزید و گفت : هیونگ اینقدر ناامیدی؟ اما هوسوک بهم گفت تو بهش امید دادن برای خوب پیش رفتن عمل رو دادی

یونگی لبشو گاز گرفت و دست های تهیونگ رو گرفت و گفت : شیش ساعته که اون داخله ... شیش ساعته که من دارم دونه دونه تپش های قلبمو میشمرم ، شیش ساعته که به لکه های رو در و دیوار خیره شدم . من حتی حس میکنم اون در لعنتی میتونه با من حرف بزنه ولی انگار قرار نیست از اون اتاق عمل کسی بیرون بیاد و قلب منو آروم کنه

تهیونگ اشک های روی صورت یونگی رو پاک کرد و گفت : هیونگ داره میجنگه ، داره برای تو و بورا میجنگه

Anemone Where stories live. Discover now