بیشتر از یک هفته نه از یونگی خبر داشت و نه از بورا. این براش مثل یک باتلاقی بود که تمام تلاشش رو میکرد تا از اون سالم بیاد بیرون
دنبال طنابی ، دستی و یا حتی تخته سنگی برای کشیده شدنش میگشت تا برگ های زرد امیدواری در قلبش بمونن
در این یک هفته هوسوک از خونه بیرون نیومده بود و جز تهیونگ که با اصرار های زیاد بهش سر میزد ، هیچکس حق نداشت بهش نزدیک بشهجونگکوک و جیمین و حتی جین رو با سختی تونست آزاد کنه اما حتی یک بار بعد از اون روز هم ندیدنش، نامجون از حرف هایی که به هوسوک زده بود پشیمون بود و هر بار به تهیونگ میگفت « یه کاری کن ببینمش، دارم دق میکنم»
جین همچنان پای قول برگردوندن بورا ایستاده بود و با جونگکوک و جیمین تمام تلاششونو میکردن که دوباره اون گل آفتابگردون رو برگردونن پیش پدرش تا شاید یکم از رنگ سیاهی که تمام زندگیشو دربرگرفته کم کنه و نور زرد رنگ آفتاب رو بهش هدیه بده
هوسوک همانطور که در بغل تهیونگ مچاله شده بود با صدای لرزانی گفت: من...نمیدونم تو زندگیم...کیو اذیت کردم؟ یا کیو ناراحت کردم؟ حتی این حجم از غم و بدبختی برای یک گناهکار زیادیه
تهیونگ دست هاشو دور کمر و شونه های هوسوک محکمتر کرد و گفت: هیونگ، همه اینا میگذره و تموم میشه مثل خیلی چیزایی که پشت سر گذاشتیم
هوسوک احساس میکرد چشم هاش خشک شده و آب مخزن اشک هاش تموم شده ، این خیلی ظلم بود که حتی نمیتونست اشک بریزه و حرف های دلشو با اونها خالی کنه
هوسوک بینیشو کشید و جواب داد : دلم براشون تنگ شده دیگه نمیتونم بیشتر از این دووم بیارم تهیونگ...من به یونگی گفتم...بهش گفتم نمیتونم بدونشون زندگی کنم
دست هاشو مشت کرد و بعد از اینکه کلمات چاقویی به ذهنش وارد کردن ادامه داد: چرا...یونگی از من ترسید؟ من به خاطرش...از طرف همه ادم ها گناهکار و کثیف خطاب شدم...به خاطرش با عقاید مادر و خواهرم جنگیدم...ولی اون دیگه به من احساسی نداره...چرا فقط من باید درد این دوری رو بکشم تهیونگ؟ اون آنمون من بود
هوسوک سرشو از روی سینه ی تهیونگ برداشت و با همان چشم های قرمز با صدای تحلیل رفته ای گفت : تهیونگ...تهیونگ تو منو تنها...نمیزاری مگه نه؟...تو پیش من میمونی مگه نه؟...تهیونگ خواهش میکنم راستشو بگو...تو حالت از من بهم نمیخوره؟
تهیونگ با حالت تعجب و ترسیده شونه های هوسوک رو گرفت و تکونش داد و گفت : به خودت بیا هیونگ،به خودت بیا . من تهیونگم ، پسری که خودت بزرگش کردی ، تو منو پسرم صدا میکنی ، چطور میتونم تنهات بزارم هیونگ؟ من هیچ جایی رو جز کنار تو ندارم هیچ جا
تهیونگ در این مدت همه ی این حرف ها رو چند بار شنیده بود و تقریبا حفظش شده ، اما کلمه ی « آنمون» اولین بار بود که از هوسوک میشنید و معنیشو نمیدونست
![](https://img.wattpad.com/cover/306945578-288-k266056.jpg)
YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند