Anemone6

401 75 41
                                    

یونگی : بخور شامتو بورا

بورا با لب و لوچه آویزان صورتش رو از پدرش برگردوند و با حالت قهری گفت : گفتم نمیخورم ... گشنم نیست ، بعدشم باید میزاشتی پیش جونگکوکی بمونم .

یونگی بوسه ای روی سر دخترش که کنارش پشت میز غذاخوری نشسته بود ، کاشت و گفت : تو گشنته بورا ولی اشکال نداره اگه غذاتو نمیخوری ما هم برنامه شهربازی که با بقیه چیدیم رو کنسل میکنیم

بورا از شنیدن این حرف با خوشحالی برگشت سمت پدرش برگشت و گفت : آپا واقعا؟ میریم شهربازی!؟ اصلا من ... آها تازه شکمم بهم گفت که گشنشه و باید غذا بخورم.

بورا سعی کرده بود که پیش جونگکوک بمونه ، چون کنار اون پسر واقعا بهش خوش میگذشت و گذر زمان رو احساس نمیکرد ، اما جین برای برنامه ریزی همه رو وادار کرده بود که در محل کارشون جمع بشن و جونگکوک مستثنی نبود.

یونگی بعد از خوردن لقمه اول با لپ های پر سرش رو بالا اورد و با هوسوک رنگ پریده چشم در چشم شد.
هوسوک دستی که یونگی از زیر میز به آن دیدی نداشت رو روی شکمش فشار داد تا دردش کمتر بشه اما با احساس حالت تهوع شدید ، سریع خودش روش به حمام رسوند و درو قفل کرد

چشم هاشو محکم بست و همانطور که شکمش رو فشار میداد تمام محتویات معده اش رو خالی کرد
وقتی چشم هاش رو باز کرد خون روی لب هایش و بین استفراغش را دید ، با بغض و بی اهمیت به یونگی که التماس میکرد در رو برایش باز کنه ، مشغول شستن دست و صورتش شد

سرش رو بالا اورد و به تصویر خودش در آیینه چشم و دوخت :
خواهش میکنم ... هنوز کارهای ناتموم زیادی دارم ... فقط یکم دیگه دووم بیار ... یکم دیگه‌

صورتش رو با حوله خشک کرد و با لبخند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود در رو باز کرد و همین باعث شد یونگی به اون حمله کنه
با نگرانی دو طرف صورتش رو گرفت و گفت :سوک ... چت شد؟ خوبی؟

هوسوک کف دستش رو بوسید و ارام جواب داد : آره خوبم یون

یونگی نگران تر شد و با انگشت هایش موهای پسر کوچیکتر رو نوازش کرد و گفت :نه نه ... هوسوک رنگ صورتت خیلی پریده .‌.. بیا ببینم

هوسوک رو دنبال خودش کشید و مجبورش کرد روی کاناپه دراز بکشه . بعد از چند لحظه یونگی با لیوان آبی و یک ظرف میوه روی زمین کنار کاناپه نشست و شروع کرد به غر زدن که باید بیشتراز این ها مواظب خودش باشه

_ اصلا وقتی میگم ماموریت بی ماموریت به خاطر همین ... نگاه کن به خودت صورتت زرده لبات سفید شده هوسووووک.

هوسوک سیبی که با اصرار یونگی اون رو دهنش قرار داد رو قورت داد و گفت : آه یون ... توام هر چی بشه میگی ماموریت ، چه ربطی داره آخه

یونگی با لپ های پر از نارنگی ، در حال پوست کندن نارنگی هایی بود که از پنج تای آن ها چهارتاش رو خودش خورده بود جواب داد : ولی سوک واسه یه لحظه خوشحال شدم گفتم نکنه بازم دارم پدر میشم

Anemone Where stories live. Discover now