Anemone19

297 71 60
                                    

هوسوک اتفاق های دیشب رو به خاطر اورد و گفت : مگه ... مگه شما دیشب بودین؟

آقای مین با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت : من همه جا هستم جانگ هوسوک ... همه جا

سپس رو به یونگی ادامه داد : من حتی راه رفتن مورچه ها رو در نظر دارم و از همه چیز با خبرم

ابروهاشو داد بالا و به صندلیش تکیه داد .
یونگی میدونست پدرش درباره چی داره حرف میزنه خوب میدونست که منظورش چیه . پس فهمیده بود یا اصلا از اول هم خبر داشت و منتظر بود که ببینه تا چه حد جلو‌ میره و تا چه حد برای خاک کردن باواریا جدیه‌ .

آقای مین با صدای بلندی خندید که صورت بورا در هم رفت و گفت : هممممم .... سرنوشت دختر و پدر مثل همه مگه نه ؟ یونگی گفت که بورا رو تو خی ...

حرفش تمام نشده بود که یونگی حرفش رو قطع کرد ، با التماس به مادرش نگاه کرد و گفت : مادر شما میخواستین گل های جدید باغ رو نشون هوسوک و بورا بدین مگه نه؟!

مادر یونگی که التماس در چشم های پسرش رو خوند رو به هوسوک گفت : آآ..آره من منتظر بودم که بیان و بهشون باغ رو نشون بدم .

هوسوک در حال نزدیک شدن به حقیقتی بود که سال ها اون رو در چشم های یونگی میگشت ، حقیقتی که بدن یونگی از اون میلرزید و فاش شدنش خط قرمزش بود .
اما دیدن ذوق بورا و پایین اومدن از صندلیش نتونست بیشتر بمونه پس سرشو تکون داد

و گفت : اوه بله خانم می...

خانم مین سریع حرفش رو قطع و دستشو روی شونه ی هوسوک گذاشت و گفت : پسر خوشتیپ من ، لازم نیست با من رسمی حرف بزنی ... میتونی منو مادر صدا کنی . یونگی بهم گفت که خانم جانگ تو و یونگی رو به یه اندازه دوست داره پس منم مثل اونم .

هوسوک خندید و گفت : بله مادر همینطوره ‌.

بورا دست هوسوک و گرفت و با صدای تقریبا بلندی گفت : آپا دیگه اینجا نیایم ، اینا خیلی خسته کنندن .

هوسوک دست بورا رو آروم فشار داد و گفت : بورا زشته . زودتر برو ببینم راه باغ رو پیدا میکنی یا ن .

پس از خارج شدن هر سه نفر و مطمعن شدن از اینکه به اندازه کافی دور هستن یونگی فرصتی برای فوران پیدا کرد و با صدایی که تلاش در کنترل کردن آن داشت

گفت : دقیقا چه کوفتی از من میخاین؟ گفتم که حق ندارید با هوسوک اینطوری حرف بزنید ، سوهو دقیقا چه مرگته ؟ سوبین من ازدواج کردم و لطفا فکر نکن که با تخریب کردن همسرم تو ، تو چشم من بزرگ میشی .

ارا خواهر یونگی دو فرزندش رو به دست خدمتکار سپرد که اونهارو یه جای دیگه ببره

و روبه یونگی گفت : تو آبروی خانوادگیمونو بردی یونگی ، تو آبروی خانواده مین رو بردی ... میخای رو راست باشم؟ اون مرد فوق العاده ای اون خیلی خوشتیپ و با شخصیت اما هیچکس به این چیزا فکر نمیکنه اونا فقط به این توجه دارن که تو با یک مرد ازدواج کردی .

Anemone Where stories live. Discover now