Anemone4

433 97 20
                                    

جیمین : خب پس گفتین که قراره یه دختر کوچولو دیگه ای بیارید؟

بورا با تعجب از بغل تهیونگ جدا شد و با صدای آرومی پرسید :
چی؟ ... مگه قراره بچه بیارن آپاها؟

یونگی حالت جدی ای به خودش گرفت و رو به بورا گفت :
آره . دوست نداری؟

بورا جیغ فرابنفشی کشید که همه از این شوخی با بورا پشیمون شدن ، فندق خوشمزه خودشو پرت کرد بغل هوسوک و با نگرانی شروع به حرف زدن کرد : آپا .... آپاااا هوپییی اینا چی میگن؟ باید .. باید فقط من دختر شما باشم ... آپا هوپی به یونگی آپا بگو بچه نیاره چون فقط جیغ میزنه و من باهاش دعوا میکنم ، خواهش میکنم خواهش میکنم

همه از حرف های بورا خنده اشون گرفته بود و ریز ریز میخندیدن. بورا دختری حسود بود که میخاست پدرهاش فقط باید برای خودش باشن و با هیچکس دیگه ای تقسیمشون نکنه ، اون یاد گرفته بود که همه توجه ها به سمت خودش باشه و ممکنه با اومدن یه بچه ی دیگه فاجعه ای رخ بده

هوسوک خواست حرفی بزنه که بورا فکری به سرش زد و با دو وسط جمع پدرها و عموهایش ایستاد . همه سر تا پا گوش شده بودند برای شنیدن حرف های فندق خوشمزشون

بورا با دست های کوچکش موهای بلند و لختش را پشت گوشش گذاشت و دست هایش را از پشت قفل کرد و گفت : خب ... خب اصلا عمو مونی قراره برا عمو جینی عروسی بگیره. بزارید اونا یه بچه بیارن

همه با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه دربیان به نامجون خیره شدند ، نامجون آب دهنشو با صدا قورت داد و گفت :
نه نه ... اینطور نیست

جین با علامت سوال بزرگی روی صورتش رو به نامجون پرسید : میخای با من ازدواج کنی؟

جونگکوک که شاهد اوضاع شیرینی شد او هم دست به کار شد و گفت : عاااا جین هیونگ معلومه که میخاد باهات ازدواج کنه

نامجون با حالت گیجی و تکان دادن دست هایش به علامت منفی گفت: نه نه ..یعنی آره ... ولی نه.. اصلا سو تفاهم شده ...فقط...اه

جین که انگار دلخور شده بود شروع کرد به غر زدن و تکون دادن سرش به چپ و راست : چی؟؟؟ تو نمیخای با من ازدواج کنی؟ واقعا که ... اینهمه فکر میکردم منو دوست داری ... تازه من آیندمو با تو میدیدم ... اه ... میبینید ؟ فکر نمیکردم چند سال دیگه مثل بقیه پیرمردها از شکست عشقیم برای نوه هام صحبت کنم.

هوسوک و یونگی در تلاش آروم کردن اوضاع بودن که با حرف جونگوک باز همه چیز بهم ریخت
جونگکوک با خنده رو به جین گفت : عا هیونگ تو همین الانت هم پیرمردی ، ولی نامجون هیونگ هنوز خیلی جوونه پس طبیعی اگه نخاد با تو باشه

با این حرف سه پسر کوچکتر شروع کردن به خندیدن و مسخره بازی دراوردن

بورا فکر میکرد حرفی که میزنه باعث خوشحالی همه میشه ، اما در واقع خرابکاری کرده بود و راه فرار رو انتخاب کرد و خوش شانس بود که کسی جز یونگی متوجه فرار اون دردسرساز کوچولو نشد ، چون اگر هوسوک بود مجبور میشد معذرت خواهی کنه ، کاری که هیچوقت دوست نداره انجام بده

Anemone Where stories live. Discover now