Anemone33

257 57 29
                                    

اما برعکس انتظارش ، یونگی بی هیچ حرفی به سمت داخل خونه حرکت کرد

هوسوک چند بار از تعجب تند تند پلک زد ، حس میکرد یونگی جدیدی جلو‌ روش قرار دادن که هیچ شناختی ازش نداره

به ووبین نگاهی انداخت که همچنان به لب هاش خیره بود
بهش اخمی کرد و اونو به سمت عقب هول داد و سریع به سمت یونگی که هنوز از در وارد نشده بود رفت و شونه اش رو گرفت : یونگی...یونگی خواهش میکنم یه لحظه گوش کن

یونگی همه چیز رو از اول دیده و شنیده بود اما ترجیح داد اول توضیح هوسوک‌ رو بشنوه بعد تصمیم بگیره چه‌ واکنشی نشون بده

سمت هوسوک برگشت و با چشم هایی که بی حسی در اون چشمک‌میزد منتظر به هوسوک نگاه کرد : یونگیا...تو اشتباه فهمیدی...من واقعا نمیخواستم نزدیکش باشم...من اینجا منتظرت بودم

یونگی که نگاه سنگین ووبین به خودشون رو میدید در دلش پوزخندی زد

دست های هوسوک رو گرفت و خودشو در بغلش جا داد و گفت: من همسرمو میشناسم میدونم با آشغال به من خیانت نمیکنه

هوسوک از تغییر رفتار ناگهانی یونگی تعجب کرد، نکنه دو قطبی شده.

اما حالا وقت فکر درباره این چیزها نبود ، وقتی دست هاشو دورش حلقه کرد یونگی ازش جدا شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد.

با رفتن اونها ووبین صندلی هایی که دور میز چیده شده بودن رو روی زمین پرت کرد و گفت: عوضی عوضی عوضی...حق نداره عاشقش باشه حق نداره

در خال کوبیدن مشت هاشبه میز بود که گوشی اش زنگ‌ خورد . خواست بهش توجهی نکنه اما با دیدن اسمی که روی گوشی چشمک میزد سریع تماس رو وصل کرد و گفت : بله قربان

فرد پشت تلفن جواب داد : ووبین آفرین ، اطلاعات اون افسر کوچولو واقعا به درد خورد. تو کارتو خوب انجام دادی

ووبین یاد اطلاعاتی که از لپتاپ هوسوک دزدیده بود افتاد و گفت: وظیفمه قربان ، خوشحالم که بهتون کمک کرد

فرد پشت تلفن خنده ای کرد و گفت: فردا باید ببینمت
اجازه نداد ووبین جوابی بده و قطع کرد

هوسوک با دهن باز به رفتارهای عجیب و غریبش نگاه میکرد و همینطور که به اتاقشون حرکت میکرد به زمین و زمان فوش میداد و انگشت فاک نشون میداد

وقتی وارد اتاق شد با یونگی با بالاتنه لخت که بطری سوجو در دستش بود مواجه شد
لباس هاش روی زمین پخش شده بودن و آیینه قدی اتاقشون هم به تیکه های ریزی تبدیل شده بود

در اتاق رو بست و به سمت یونگی که روی تخت نشسته بود رفت ، بطری سوجو رو ازش گرفت و آروم گفت: یونگی چه مرگت شده؟ تو یونگی که من میشناسم نیستی

یونگی دستشو دراز کرد که دوباره بطری رو بگیره چون تنها چیزی که میخاست ، امشب بحث نکردن با تیکه ای از وجودش بود
هوسوک رو‌گیج کرده بود و به خیال خودش حتما تا الان هوسوک ازش متنفر شده بود

Anemone Where stories live. Discover now