Part 1

1.2K 146 136
                                    

قبل از خوندن داستان باید تشکر کنم از دوستان عزیزم که قدم به قدم توی این مسیر منو همراهی کردند؛ این بوک با هدف ایده کوچکی آغاز شد و با عشقی که بهش دادید بزرگ و محبوب شد؛
این داستان عاشقانه شاید طولانی به نظر برسه اما زمانی با شخصیت‌های عاشقانه هر یک از افراد همراه بشید طولانی بودن این داستان رو حس نمی‌کنین؛
هر زمان و هر ساعت که با غمِ شیرین این داستان همراه شدید من مثل روزی که تازه آپ می‌کردم همراهتونم و آماده شنیدن نظراتتونم تا احساستون رو همراهی کنم.

***

به راستی نجوای آهنگین ستاره و ماه با آدمی مسکّن قوییست اما نمی‌تواند هر فردی را آرام کند. تاریکی، سکوت، سیگار، جام مشروبی که نیمه خالیست؛
همه این‌ها نشانه چیزیست که از شَر خودش به تنهایی‌اش پناه برده؛ تنها نقطه سفیدی در سیاهی وجودش رخ‌نمایی می‌کند. اگر تمام وجودش سیاه و تاریک باشد، تنها نقطه سفیدی از احساساتش روشن مانده‌ بود هرچند این روشنایی از ریشه خشکیده بود. اما امیدی بود که بارانی اعجاب انگیز تیرگی دور آن نقطه روشن را بشوید و سفیدی‌ بر سیاهی پیکرش غالب شود. حال اگر شخصی که وجودش سرشار از روشنایی و حس خوبی همچون بوی رز و نم خاک باشد و تنها نقطه‌ای از احساساتش تیره شده باشد ، با او برخورد کند چه می‌شود؟!
آخر هر تضادی که تضاد نیست؛ می‌دانی می‌خواهم از تضادی بگویم که مکمل یکدیگرند که حتی فکر کردن به این توصیفات دلت را گرم کند و لبخندی بر گوشه لبانت مُهر کند. شبی که با روز معنا پیدا می‌کند، آب با آتش، عشق با تنفر، سردی با گرما، شرّ با خیر و سیاه با سفید!

***

فضای تاریک و سیاه آن خانه برایش آرام‌بخش بود، حداقل برای پسر جوانی که روی مبل چرمی سیاه رنگی نشسته بود و برگه‌های مقابلش را در سکوت می‌خواند. مردی که از او سنش بالاتر بود کلافه به نظر می‌رسید با دو انگشتش یقه پیراهنش را عقب کشید تا نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود. طولی نکشید پسر جوان با تیک عصبی تندتند برگه‌ها را زیر و رو کرد و خسته گفت:

- اینا رو من از هم تفکیک کردم به پارک بگو رزومه‌ها رو طبق معمول مشخص کردم کیا قبولن کیا رد شدن؛ تو انتخاب زیاده روی نکنه که باز ضرر می‌کنیم.

چند پرونده را روی میز پرت کرد. مرد بی‌حرف پرونده و برگه‌ها را جمع کرد و پسرک در کسری از ثانیه خودش را به راحت‌ترین حالت ممکن روی مبل چرمی‌اش رها کرد.

مردی که با اختلاف یک دهه از او بزرگ‌تر بود برایش همیشه جای سوال را باقی گذاشته بود که چرا چنین پسر جلف و تخسی باید معاون شرکت طراحی مد و تبلیغاتی معروف باشد که هیچ از ادب و احترام حالی‌اش نبود. با این وجود همیشه در خانه به صورت کاملا مخفیانه باید کارهایش را انجام می‌داد. کلافه سری تکان داد تا بیشتر از آن به افکار بیهوده و غر زدن‌های بی‌نتیجه و بی‌پایانش بها ندهد.

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Where stories live. Discover now