Part 42

431 115 587
                                    

چشمانش رو به سفیدی می‌رفت که دستش را از روی مچ دست‌های وویونگ برداشت و با دید تار شده‌اش، با سر انگشتانش لیوان کنار تخت را بر روی زمین انداخت و به هزاران تیکه تبدیل کرد.

وویونگی که در کابوس، در حال تلاش برای کشتن مرد نفرت‌انگیز زندگی‌اش بود با شکسته شدن شیشه پنجره اتاقش در خواب، ناگهان چشمانش را باز کرد و گیج به سانی که گردنش درمیان دست‌هایش بود و صورتش رو به کبودی می‌رفت را نگاه کرد که چگونه برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. با وحشت دست‌هایش را از دور گردن سان آزاد کرد.

سان با برداشته شدن فشار دست وویونگ دور گردنش تازه توانست نفس بکشد. روی تخت افتاد و به سرفه زدن افتاد.

وویونگ گیج نگاهی به سان انداخت که در حال تلاش برای نفس کشیدن بود و با یک دستش گردنش را گرفته بود و با دست دیگرش به روتختی چنگ انداخته بود و با سرفه‌های شدیدی که می‌زد، تقلا می‌کرد تا آرام‌آرام هوای ناچیز آنجا را به ریه‌هایش که می‌سوختند بفرستد و بخاطر سوزش ریه‌هایش اشک از گوشه چشم‌هایش جاری شده بود.

نگاهی به دستان خودش که از درد ذوق‌ذوق می‌کردند و قرمز شده بودند انداخت؛ نه این امکان نداشت به کسی که از او امنیت می‌گرفت آسیب برساند... .
نه او نبود... .
درحالی که خیس از عرق شده بود و عرق از شقیقه‌ تا گردنش راه گرفته بود، بدنش را روی تخت عقب کشید و با حالِ وحشت‌زده‌ای که نمی‌توانست فضا و موقعیت آنجا را به درستی درک کند به تاج تخت تکیه داد.

- نه... نه... کار من نبود... .

سان که کمی حالش بهتر شده بود، نگاهش به وویونگ ترسیده افتاد که گوشه تخت در خودش جمع شده بود. نگاه گیج و ترسیده‌اش که در آن نگرانی موج می‌زد، ضربان قلب سان را بالا برد.

وویونگ با دیدن نگاه قرمز و اشکی سان روی خودش نفسش را حبس کرد؛
نه او، مَردش نبود!
با تکان خوردن سان که خودش را به طرف او می‌کشید، چشمانش را بست و با نهایت قدرتش فریاد زد:

- نزن... نزن... نزن درد دارم... .

" ناگهان خوابی مرا خواهد ربود، من تهی خواهم شد از فریاد درد "

سان با دیدن ناتوانی پسر کوچک مقابلش که هنوز در بین دنیای خواب و بیداری گیر کرده بود و ترسیده بود قلبش شکست. او را شکل پدر ستمگرش می‌دید؟!

با صدای خش‌دار و گلویی که می‌سوخت به سختی گفت:

- ودونگیِ من نترس... منم سان... .

اویی که با دیدن آن حال و وضعِ وجودش، هزاران بار جان سپرد.

نزدیک‌تر شد و شانه‌های وویونگ را میان آغوشش گرفت و به خودش چسباند و چند سرفه زد و به سختی آب دهانش را با درد قورت داد تا بتواند حرف بزند کنار گوش وویونگش زمزمه کرد:

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Où les histoires vivent. Découvrez maintenant