Part 51

441 115 543
                                    

درک کرده بود که روابط بین کای و وویونگ عادی نبود اما پی به دقیق بودن و چگونگی آن رابطه نبرده بود؛ مطمئن بود آن پسر کوچک حرفی را از پیش خودش نمی‌زد و کاملا جدی بود.

زمانی نبود که در بهت حرف های آن پسر سر کند، باید آن قضیه را جمع می‌کرد. سریع خودش را جمع کرد و نیشخندی زد و گفت:

- البته که اون یاروی از خودراضی باید مثل برادر واقعیت باشه اونم زمانی که برادر دوست پسر زشتته! مخصوصا این همه مدت تو شرکت باهاش روبه‌رو می‌شدم بخاطر سانم شده بود خیلی هوات رو داشت و اذیتت نمی‌کرد.

وویونگ خواست حرفی بزند که مینگی سریع ادامه داد:

- نگاش کن! انگار پرش رو سوزوندن که اینجا یهو ظاهر شد؛

مینگی رو به سان گفت:

- یکبار نشد من این پسر رو اذیتش کنم و تو عوضی از ناکجاآباد پیدات نشه.

وویونگ چرخید و با دیدن سان شوکه نگاهش کرد. سان نگاه مشکوکی به وویونگ انداخت و سپس به مینگی نگاه کرد. بی‌توجه به چرت و پرت‌های مینگی گفت:

- داشتین درباره چی حرف می‌زدین؟!

سان اتمام حرفش پرسشی به وویونگ نگاه کرد؛ انگار از وویونگ توضیح می‌خواست. با خشک شدن وویونگ مینگی جواب داد:

- گفتم قدرت جذب کردن توجه مردا رو داره، چون کای زیادی بهش احترام می‌ذاشت و وویونگم گفت ما مثل برادرای واقعی هستیم.

سان لبخند محوی زد و دست یخ زده وویونگ را در دستش گرفت و گفت:

- البته که برادر من برادر اونم هست!

سان متوجه یخ شدن دستای وویونگش شد و سریع هر دو دست وویونگ را میان دستانش گرفت و نگران گفت:

- چرا اینقدر یخی، خیلی منتظرت گذاشتم؟!

سان دستان وویونگ را نزدیک دهانش برد و هایی روی دستانش کرد و با نفسش سعی داشت کمی دستان وویونگش را گرم کند.

مینگی خیره به کار سانی که سعی داشت به هرقیمیتی دستانش را در همان مکان و آن لحظه گرم کند بی‌اراده لبخندی روی لبش نشست. به خودش آمد و لبخندش را جمع کرد و گفت:

- داشت می‌گفت که دلش پیراشکی می‌خواد احتمالا فشارش افتاده از زیر شکنجه‌های یونهو تازه اومده بیرون، عین چندشا اینجا نمی‌خواد اینجوری گرمش کنی، بعد از دادن یه نوشیدنی گرم و شیرینی رو تخت بخواب روش و گرمش کن!

سان نیشخندی زد و عوضی حواله مینگی کرد سپس بوسه‌ای پشت هر دو دست روباه کوچولویش گذاشت. در صورت وویونگ خم شد و گفت:

- بریم به شیوه مینگی که پیشنهاد داد گرمت کنم؟!

وویونگ که تازه احساس می‌کرد زنده مانده بود و اتفاق شومی رخ نداده بود نفسش را در صورت سان بیرون فرستاد و گفت:

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin