Part 28

430 106 173
                                    

جوابی که گرفته بود، دور از انتظارش نبود. لبخند نیم‌جانی روی صورت سان نقش بست. وویونگ بیخیال، مشغول خوردن بود که جلوی غرفه‌ای دیگر ایستاد و بی‌توجه به حضور سان وارد غرفه شد.

سان همراه وویونگ ایستاد. درحالی که به وویونگ نگاه می‌کرد، با لذت مشغول خوردن قهوه‌اش شد. تماشا کردن وویونگ درحالی که قهوه‌اش را می‌خورد، یکی از لذت‌بخش‌ترین صحنه‌های عمرش بود.

وویونگ بعد از خرید خوراکی موردنظرش از آن غرفه بیرون رفت؛ انتظار نداشت سان منتظرش باشد. سان آرام گفت:

- نگو که همه اینا رو تنهایی می‌خوری؟!

گرچه نصف بیشتر خریدهای وویونگ تعلق به شخص خاصی داشتند، اما نیشخندی زد و گفت:

- چیه بهم نمیاد بخورم؟!

نمی‌توانست بگوید که اولین صحنه‌ زیبای عمرش، دیدن آن روباه کوچک، موقع غذاخوردن بود.

- چرا هیکل توپر و ورزشی داری، مشخصه که تغذیه خوبی داری!

- حرفات رو پای تعریف می‌ذارم.

سازش میان‌شان هم زیبا بود. سان نگاهش به پاساژ خریدی افتاد که چندمتر با آنها بیشتر فاصله نداشت. مستأصل به وویونگی که در حال خوردن بود نگاه کرد. دلش می‌خواست تجربه خرید همراه آن پسر کنارش را داشته باشد. اما ... .

امتحان کردنش می‌ارزید؟!

سان: من چندتا خرید دارم، فکر کنم به خرید علاقه داری، می‌تونی همراهم بیایی!

جمله سان بین دستوری و خبری بود، اما لحنش دوستانه و درخواستی بود.

خیلی وقت بود که برای خرید بیرون نیامده بود. اما به چه دلیلی باید سان را همراهی می‌کرد؟! چرا با مردی که قرار بود تمام احساسات و وجودش را نادیده بگیرد هم‌پا شود؟!

- چه دلیلی داره همراه تو بیام؟!

سان پوزخندی زد و گفت:

- هنوز دنبال دلیلی؟!

با صورت سرد و خنثی گفت:

- می‌تونی نیایی، کسی مجبورت نمی‌کنه!

او هم غرور و شخصیتی داشت! سان قدم‌هایش را کمی بلندتر برداشت و از کنار وویونگ رد شد تا به مقصدش برود. وویونگ صدایش را بلند کرد و گفت:

- سونگهوا و یوسانگ چی؟!

توجه مردمی که نزدیک‌شان بودند به طرف آنها جلب شد. سان همان‌طور که راهش را پیش گرفته بود، بلند گفت:

- اونا با هم هستن، مطمئن باش کنارشونم بری، نفر سومی هستی که مزاحم به حساب میایی!

وویونگ دنبال سان پا تند کرد و گفت:

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin