Part 4

328 113 102
                                    


سان ته حرفش پوزخندی زد نگاه ناملایمش را از وویونگ گرفت و سمت ماشینش رفت و سوارش شد. با تیک‌آف و گاز غلیظی از آنجا دور شد.
وویونگ با حرص به کارتون جعبه‌ای که آن پسر برده بود لگدی زد که بغل آن جعبه تو رفت.

درِ خانه‌اش را باز کرد و داخل رفت؛ بعد از گذاشتن پلاستیک خریدهایش روی میز با نفرت نگاهش سمت جعبه‌ای افتاد که جلوی در خانه‌اش بود.
جعبه را برداشت و داخل خانه‌اش برد. هیچ قصد نداشت در آن جعبه لعنتی را باز کند.

خواست بیخیال حرف‌های آن پسر باشد و خودش را با کار پیش‌رویش سرگرم کرد؛ هر خطی که روی برگه می‌کشید تا طرحش را زنده کند، حرف‌های تحقیرآمیز سانی که او را قضاوت کرده بود در سرش می‌پیچیدند و بی‌اراده فشار انگشتانش روی مداد و کاغذ بیشتر می‌شد.

کم آورد و آرام دست از کشیدن طرحش برداشت. چشمان سرد و بی‌حسش را طرح مقابلش گرفت و پلک‌هایش روی هم افتادند. گردنش تحمل سرش که حرف‌هایی در حال غلیان و خروش بود را نداشت و پایین افتاد.

زمزمه‌های آن پسر با تحقیرهای پدرش همراه شدند؛ هرچه بود حرف‌های سان تداعی‌گر خاطرات شوم و ممنوعه‌ای بودند که آن پسر را در هم می‌شکست.

گویی که درِ اتاقِ وحشت ذهنش باز شده بود و تمام خاطراتِ وحشتناکِ ممنوعه پشت آن یک‌باره به ذهنش هجوم بردند؛

" آدمی را تحمل چند درد؟! "

در کسری از ثانیه ناگهان خروشید و با تلاطم مواج افکارش آشوب شد؛ مداد در دستش را شکست دست میان طرح روی بوم مقابلش انداخت و آن را پاره کرد از روی چهارپایه‌ای که روی آن نشسته بود چنان برخاست که جسم چوبی‌اش محکم روی زمین اصابت کرد.
هرچه در دستش آمد بدون هیچ رحمی به قصد نابود کردنشان به در و دیوارِ اتاق کوچکش کوباند.

فریادهای پر درد و هیستریکی‌اش بعد از شکستن هر وسیله فضای آرام آنجا در هم می‌شکست و آن فضای تاریک را ترسناک‌ و رعب‌آورتر از هر زمان دیگری می‌کرد.

هرچه بود دردش گرفته بود، تک‌تک کلماتِ سان با زخم‌های روی تنش عجین شده بودند و او را به تنگنا آورده بودند؛ او حق نداشت پا روی خط قرمزهای زندگی‌اش می‌گذاشت و تحقیرش می‌کرد!

بعد از هیولای کریه چهره زندگی‌اش هیچ‌کس اجازه چنین خبطی را نداشت! او سیمرغی بود که بعد از سالیانی زیر هیزم و آتش سختی روزگار خاکستر شده بود و از بدو زاده شده بود؛
آن سیمرغ چنان قدرت گرفته بود که هیچ‌چیز با او برابری نمی‌کرد و تبدیل به بی‌نظیرترین فردی شده بود که حتی آدمیانی او را نمی‌شناختند به او غبطه می‌خوردند و تحسینش می‌کردند.

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Место, где живут истории. Откройте их для себя