وویونگ متوجه جذبه آن زن شد که از مرتبه و جایگاه خاصی در آن خانه برخوردار بود.
زن نگاهی به وو کرد و گفت:
- اون زمان خانوم حالش بد بود، منم تو سئول زندگی میکردم بعد از اینکه شوهرمو توی ماموریت نظامی از دستش دادم، باردار بودم. دوران سختی رو پشت سر گذاشته بودم و با استرس و موقعیتی که داشتم باعث شد بچم مرده به دنیا بیاد.
وویونگ چیزی نگفت که زن کمی لعاب اشک در چشمانش جمع شده بود ادامه داد:
- اون زمان متوجه شدم که یه نفر نیاز داره به بچش شیر بده، غم از دست دادن بچم به قدری زیاد بود، که حاضر بودم هرکاری کنم تا یه بچه رو بغل بگیرم و آروم شم. با واسطه یکی از دوستام تونستم به خانواده چه معرفی شم، اون زمان وقتی سان رو تو بغلم گرفتم انگار پسر خودمو تو بغلم گرفته بودم و از اون زمان جوری مهر این بچه به دلم نشست که بعد از چندسالی که بهش شیر میدادمم نتونستم رهاش کنم و آقای چه هم متوجه وابستگی من به پسرشون شد و بهم لطف کردن و گذاشتن تا این زمان اینجا خدمت کنم.
- چرا مادر سان حاضر نشد بچش رو خودش بزرگ کنه؟!
دایه به چشمان مشکوک و جدی وویونگ نگاه کرد نمیتوانست بیشتر از آن اسرار آن خانوادهای که حتی خود سان هم خبر نداشت پرده برمیداشت.
- حالشون خوب نبود، منم اون زمان اینقدر حالم خراب بود، چیزی جز اون بچه برام اهمیت نداشت.
با وجودی که متوجه شد آن زن بحث را پیچاند و قانع نشد، سری تکان به نشانه فهمیدن تکان داد. دایه نگاهش را در صورت وویونگ چرخاند و گفت:
- چی شد که با سان دوست شدی؟!
وویونگ هیچوقت نتوانسته سان را حتی به چشم دوستش ببیند، این وصلهها به او برایش کمی آزاردهنده و روی اعصابش بود با لحنی که حرصی شده بود گفت:
- در واقع من دوستش نیستم، اون خودشو بهم چسبونده.
ابروهای آن زن از تعجب بالا رفتند.
- یعنی... .
وویونگ بیقید شانهای بالا انداخت و گفت:
- من کلا هیچ دوستی ندارم، نمیدونم سان از کی خودشو دوستم میدونه!
رفتار خنثی و سرد آن پسر با چشمانی که کمی تردید در آنها بود، عجیب بود. اما مشکل اصلی جایی بود که آن پسر با کسی دوست نمیشد پس نمیتوانست مشکل از سان باشد.
- اما من فکر میکردم شما دوتا خیلی باید باهم صمیمی باشین!
آنقدر ضایع بودند؟! اما وویونگ حتی با خودش صادق نبود که وجود سان در کنارش دقیقا چه نقشی دارد، حال دلیل بهانهگیریهایش و حساسیتش روی آن دختر، احمقانه به نظر میرسیدند. احساس کلافگی و گیجی کرد. بیاراده زیر لب گفت:
DU LIEST GERADE
تایجیتو (یینیانگ) | Taijito
Fanfictionفردی مسکوت که با دنیای تیرهاش آرام است و دنبالکننده زندگی روزمره سادهایست که تنها آن را بگذراند. حال اگر فردی بخواهد به دنیای تاریک و سیاه این شخص روشنایی ببخشد چه میشود؟! اثر هنری اعجاب انگیزی همچون دو الهه اربوس(الهه تاریکی) و الهه آپولون(الهه...