یونهو نگران سانی بود که نیمه مست از رستوارن بیرون زده بود و رانندگی میکرد. دقیقا از چه زمانی، سان آنقدر حساس شده بود؟! مدت زیادی بود از آمریکا برگشته بود نمیتوانست این حجم از تغییر را پای آب و هوای آنجا میگذاشت!آخر سان زیادی بیخیال و بیاهمیت نسبت به چنین مسائلی بود؛ از مسئلههای سخت زندگیاش با مسخرهبازی میگذشت، آنوقت حتی جرعت نداشت درمورد مسئلههای جزئی با او صحبت کند و مسائل شوخی را به جدی میگرفت؟! یونهو کلافه دست در موهایش کشید و به جای خالی ماشین سان نگاه کرد. نفسش را در هوای بارانی محکم بیرون فرستاد.
کمتر از چند دقیقه، باران بند آمده بود و خیابانها شلوغتر از همیشه شدند.
وویونگ خوب میدانست که در این هوای پاک و ملس، جلوی خانهاش توسط چند وروجک شیطون شلوغ بود. با دیدن رستوران سادهای که به تازگی تأسیس شده بود، کمی مکث کرد. هیچ غذای آمادهای در خانه نداشت؛ آشپزیاش هم افتضاح بود. از همه مهمتر آنقدر خسته بود که میتوانست بدون خوردن چیزی بخوابد. دلایلش برای اینکه به آنجا برود کافی بودند.با دو پلاستیک به سمت خانهاش حرکت کرد. وارد کوچه قدیمی و خرابهای که شد، میتوانست از همان بدو ورودش، علاوه بر بوی نم خاکی که بر اثر باران، فضای کوچهشان را معطر کرده بود، صدای جیغ و داد بچهها را نیز بشنود. بچهها با دیدن اوپا و هیونگ جذابشان، به طرفش دویدند. با پیشروی بچهها به سمتش، بیاراده یک قدم به سمت عقب برداشت.
- براتون غذا گرفتم.
آرام گفت، اما همین حرف آرام و کوتاه توانست قلب کوچک آن بچهها را با مهر و محبتش تسخیر کند. ظرف غذای هر کدام از بچهها را به دستشان داد که با سیلی از تشکرهای کودکانهشان روبهرو شد. تنها ظرف غذای خودش در پاکت باقی مانده بود.
بچهها آنقدر گرسنه بودند، که همان وسط کوچه دور هم جمع شدند و نشستند تا غذایشان را باهم بخورند. جو بین بچهها بشدت صمیمی و زیبا بود. پسر بچه کوچکی رو به وویونگ گفت:
- هیونگ پیش ما غذا نمیخوری؟!
وویونگ بدون حرف، قدمی برداشت و نزدیکشان شد. بیتوجه به لباسهای گران قیمتش، روی زمین خاکی که در اثر باران کمی مرطوب شده بود، نشست.
بیتوجه به ذوق بچهها، درِ ظرف غذایی که گرفته بود را باز کرد و مشغول خوردن شد. چند دقیقهای نگذشته بود که سرش را بالا برد و نیم نگاهی به بچهها انداخت. متوجه پسر بچهای شد که بغل دستش نشسته بود و غذایش را نمیخورد. وویونگ صبر کرد تا دهانش خالی شود، رو به پسر کنارش آرام گفت:
- چرا غذاتو نمیخوری؟ دوست نداری؟
پسرک بین گفتن و نگفتن حرفش تردید داشت. نگاهی به همبازیهایش کرد که مشغول خوردن بودند و کسی حواسش به او نبود.
ESTÁS LEYENDO
تایجیتو (یینیانگ) | Taijito
Fanficفردی مسکوت که با دنیای تیرهاش آرام است و دنبالکننده زندگی روزمره سادهایست که تنها آن را بگذراند. حال اگر فردی بخواهد به دنیای تاریک و سیاه این شخص روشنایی ببخشد چه میشود؟! اثر هنری اعجاب انگیزی همچون دو الهه اربوس(الهه تاریکی) و الهه آپولون(الهه...