Part 54

825 116 635
                                    

- دارین چه گوهی می‌خورین؟! 

سان با شنیدن صدای آشنایی به خودش آمد سریع بیونگ‌هی را طرف دیگر تخت هول داد که چشمان سرد و حیرت برانگیز وویونگ را روی خودش دید. 

بیونگ‌هی که تنها دلش می‌خواست بدن آن مرد را بیشتر لمس کند بی‌توجه به حضور وویونگ در اتاق گفت: 

- سانی بیشتر می‌خوام حست کنم.

آن پسر درمورد مَردی حرف می‌زد که تنها برای او بود؟!
بیونگ‌هی خودش را جمع کرد و خواست باز روی سان خیمه بزند که وویونگ با حس خشمی که در بدنش شعله می‌کشید با چند گام بلند نزدیک تخت رفت و بازوی بیونگ‌هی را گرفت و از روی تخت پایین کشید و سمت زمین پرت کرد. با صدایی که سان تا حال آن‌قدر بلند و عصبانی نشنیده بود فریاد زد: 

- گمشو از اتاق برو بیرون! 

فریاد وویونگ چنان به تن هر دوی آن‌ها رعشه انداخت که نه تنها بیونگ‌هی مست سریع بیرون رفت، سان هم سریع لبه تخت نشست. 

با بیرون رفتن بیونگ‌هی وویونگ سمت سان چرخید؛ با دیدن رد بالم یا رژ لعنتی که آن پسر داشت گوشه لب سان کشیده شده بود یک‌باره نفس در‌سینه‌اش گره خورد.

آخرین رمق در تنش را جمع کرد و با گامی بلند نزدیک سان شد دستش را بالا برد و خواست محکم‌ترین سیلی در عمرش را نثار مرد روبه‌رویش کند سان که می‌دانست قرار بود ضربه محکمی را بچشد چشمانش را روی هم بست. 

برای لحظه‌ای لبخند و چال زیبای روی صورتش در خاطر وویونگ نقش بست که دستش را در نزدیکی صورت سان متوقف و مشت کرد؛ به سختی خودش را کنترل کرد. 

سان که منتظر چشیدن ضرب دست وویونگ بود و خبری نشد چشمانش را باز کرد. وویونگی که با خشم نگاهش می‌کرد را دید. دلش از دیدن نگاه عجیب وویونگ لرزید و آرام زمزمه کرد: 

- وویونگ. 

خواست دست وویونگ را بگیرد که وویونگ سریع دستش را عقب کشید؛ باید گونه‌ای خشمش آن لحظه‌اش را خالی می‌کرد؛ نگاهش را دور اتاق چرخاند و چشمش به گلدان سرامیکی قدی افتاد که گوشه اتاق بود؛ خواست سمتش برود که سان سریع بلند شد و بازوی وویونگ را گرفت و گفت: 

- می‌دونم الآن عصبانی هستی، منو بزن ولی به خودت آسیب نرسون! 

وویونگ سمت سان چرخید و با چشمان سردش که لعاب اشک در چشمانش می‌خروشید به سان نگاه کرد؛ 

سان در دل آروزیی شوم کرد که کاش نابینا بود و احساسات جریحه‌دار شده پسری که تنها امیدش به او بود را نمی‌دید که چگونه در چنگال بی‌رحمش گرفته بود و حال شکسته به نظر می‌رسید. 

سان نادم از اینکه جلوی خشم وویونگ را گرفته بود بعد از دیدن آن نگاه پسر کوچک مقابلش دست او را آهسته رها کرد و گفت: 

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Donde viven las historias. Descúbrelo ahora