نمیدانست چه مدت زمانی در آن حالت خشکش زده بود که به خودش آمد و سریع خم شد و گوشی را از روی زمین برداشت.
" دور ماشین رو خط بکش دوست دارم پیادهروی کنم، البته اگر حوصلش رو داری "
دادی از سرخوشی کشید.
- خدایااااا!
قبول کرده بود؟! به سقف اتاقش نگاه کرد و فریاد دیگری زد. چند دقیقهای در شور و حال شادمانی جواب گرفتن از آن پسر غرق شده بود که یادش افتاد پاسخ روباه کوچولویش را نداده بود.
تند پیام قبلیاش را پاک کرد و نوشت:
" حوصلش رو که ندارم... اما عشقش رو دارم! عصر پیاده میام دنبال روباه کوچولوم "
به همراه یک قلب قرمز برایش ارسال کرد.
***
چشمانش را بیهدف باز کرد و خمیازهای کشید از ظهر گذشته بود. نگاهش به گوشیاش افتاد که یاد پیام شب قبل سان افتاد. دستش را دراز کرد و گوشیاش را از کنارش برداشت و باز پیام سان را خواند.
حس جدیدی به وجودش تزریق شد؛ شاید کمی دلگرمی... .
با یادآوری قرارشان ذهنش درگیر شد؛ اصلا سر قرار رفتن با بیرون رفتن عادی چه فرقی داشت؟! حس بدی داشت که سان بیشتر از او در این مورد میداند و او هیچ اطلاعی در زمینه قرار گذاشتن و رابطه و... نداشت. به مثبت زندگی کردنش نیشخندی زد و کلافه کف دستش را روی چشمانش گذاشت.
اگر توتو آنجا بود به راحتی راهنماییاش میکرد. مشغول سرچ کردن در گوگل شد و چند مقاله را خواند. حوصلهاش سر رفت و گوشیاش را طرف دیگر تخت انداخت. مطمئن بود اگر از یوسانگ یا سونگهوا کمک میخواست، سوژهاش میکردند. درست همان دیروز بخاطر اینکه فهمیده بود آن دو با هم رابطه داشتند با حرفهایش دمار از روزگار یوسانگ در آورده بود.
از روی تخت بلند شد، جلوی کمد لباسهایش ایستاد و مشغول نگاه کردن به لباسها شد. لباسهایش خارج از طیف رنگی مشکی نبودند. عادت به پوشیدن کت هم نداشت. دقیقا این قرار لعنتی چه فرقی با بیرون رفتن عادیاش میکرد که آنقدر حساس شده بود؟! موهایش را با دو دستش بهم ریخت، لعنت بهت چه سان!
بعد از حمام تیشرت مشکی ساده و جذبی پوشید و کت چرمی زمستانیاش را به تن کرد و حلقه مادرش که در گردنش بود را روی لباسش انداخت.
سان گفته بود عطر و ادکلن به گردنش نزند و او هم بیخیال شد. عجیب بود از همان اول داشت به حرفهای سان اهمیت میداد. موهایش را مرتب کرد و بالم لبش را برداشت و روی لبهای خشکیدهاش کشید.
مردد به خط چشمش نگاه کرد، نباید زیاد خودش را مشتاق نشان میداد، با افکار کوچکش از کشیدن خط چشم منصرف شد. خواست روی تختش بشیند که نگاهش به گوشوارهای افتاد که سان در بوسان به گوشش انداخته بود. بیاراده برگشت و آن را برداشت و نگاهش کرد.
ESTÁS LEYENDO
تایجیتو (یینیانگ) | Taijito
Fanficفردی مسکوت که با دنیای تیرهاش آرام است و دنبالکننده زندگی روزمره سادهایست که تنها آن را بگذراند. حال اگر فردی بخواهد به دنیای تاریک و سیاه این شخص روشنایی ببخشد چه میشود؟! اثر هنری اعجاب انگیزی همچون دو الهه اربوس(الهه تاریکی) و الهه آپولون(الهه...