Part 57

383 106 730
                                    

نه این امکان نداشت که برادرش چنین نظری روی کسی که برای او بود داشته باشد.

سونگهوا پرسید:

- عکسی ازش داری؟!

کای نگاهش به چهره در هم سان افتاد و گوشه لبش به سمت دیگری کشیده شد؛

- تو چی؟! کنجکاو نیستی درموردش؟!

سان به چشمان کای نگاه کرد و گفت:

- بیشتر همه چی برام عجیبه!

کای سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:

- می‌فهمم چی می‌گی... .

کای به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت:

- دوست دارم باهاش یه سفر برم خارج... دوست دارم همون جا گیرش بندازم و با هم زندگی کنیم... دور از آدمای اینجا... تنها... فقط خودمون دو نفر باشیم.

کای نفسش را با آه بیرون فرستاد که سونگهوا با طعنه گفت:

- انگار حالا اینجا ماها چکارش داریم!

کای لبخند سردی زد؛ انگار خبر نداشتند که روز کریسمس آن همه برنامه را چیده بودند که علیه قلب و احساس او بود. مطمئنا با فهمیدن حقیقت این‌که او هم وویونگ را دوست داشت و چندین سال در حسرتش بود همه‌ی آن‌ها طرف سان را می‌گرفتند؛ هیچ‌کس جز خودش قرار نبود احساسش را درک کند و طرف دل او را بگیرد... کاش می‌توانست از آن جهنمی که می‌سوخت نجات پیدا کند.

سان زمزمه‌های کای را می‌شنید که زیر لب می‌گفت:

- اون دیوونه‌وار زیباست؛ چشماش این‌قدر زیباست که آدم از نگاه کردن بهشون خسته نمی‌شه... جزجز صورتش بشدت مسحور کنندست؛ می‌تونم واسه لمس خال روی لبش جون بدم.

سان با نگاه سردش به کایی که در عالم خودش بود خیره شد؛ ناشناس‌هایی که می‌گرفت الکی نبودند؟!

***

وویونگ بی‌حوصله به مادر سان نگاهی کرد و گفت:

- می‌دونم حرفوتون درمورد چیه... و جواب منم می‌دونین پس چرا باز خواستین همو ببینیم؟!

زن دسته‌ برگه‌ای را مقابل وویونگ گذاشت و گفت:

- اون بار ثروتت رو به رخم کشیدی... بخون و امضاشون کن!

وویونگ با اخم پرسید:

- اینا چین؟!

زن با غرور همیشگی‌ که در چشمانش موج می‌زد گفت:

- کوتاه صحبت می‌کنم؛ من می‌تونم کاری کنم که پدرم کاری بهتون نداشته باشه و این مسئله رو حل کنم در یه صورت... .

وویونگ منتظر به چهره زن مقابلش نگاه کرد که زن ادامه داد:

- سهام و امتیاز شرکتی که قراره به سان برسه رو با اسم خود سان از پدرم بخر!

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora