سان دنبال آن مرد راه افتاد. فضای داخلی خانه برخلاف تصورش همچون خانههای شهری بود و خبری از حال و هوای یک خانه روستایی نبود. پردههای سرتاسر خانه انداخته شده بودند و نور به سختی میتوانست فضای آنجا را روشن نگه دارد. سکوت چیزی بود که آن خانه را بیروحتر نشان میداد.
مرد جلوی در اتاقی ایستاد و گفت:
- اتاق آقا اینه.
- ممنون.
مرد نگاه نگرانی به سان کرد. نمیدانست هدف او از این ملاقات چه بود اما هرچه بود چیز خوبی در انتظارش نبود. سان دستگیره در را فشار داد و وارد اتاق شد. نگاهی به فضای تاریک و خفقان آور آن اتاق انداخت. در را پشت سرش بست و چشمانش را کمی بست تا به تاریکی آنجا عادت کند. بهخاطر فضای گرم اتاق پالتویش را در آورد و روی دستش انداخت. بدون آنکه متوجه شود چیزی از جیب پالتویش افتاده، اطرافش را نگاه کرد.
برای لحظهای نگاهش سمت میزکنسول کنار تخت افتاد و عکس دختر و پسربچهای را که در آغوش مردی بودند، دید. صورت آن پسر و دختر بخاطر نبود نور در عکس واضح نبود. مردد چرخید و اتاق را از زیر نگاهش گذراند و آرام گفت:
- سلام.
چند ثانیه صبر کرد تا جوابی بشنود اما صدایی نشنید؛ آرام نزدیک تخت شد که ناگهان لامپهای لوستر که در وسط اتاق بودند، روشن شدند و سان شوکه شده چشمهایش را بست.
با روشن شدن اتاق چند ثانیه طول کشید تا چشمان سان به آن نور عادت کند. حال میتوانست شیطان کابوسهای الههاش را درست ببیند، مردی که یک پا نداشت و روی تخت نشسته بود. سرجایش خشکش زد.
مرد با لحن خشک و جدی گفت:
- کی هستی؟! چرا بیاجازه وارد اتاقم شدی؟!
صدای مرد ستمگری بود که هستیاش را اذیت کرده بود؟! همان مردی که آوازه و شُهره دیو صفت بودنش، شهری را پر کرده بود؟!
ضربان قلبش بالا گرفت و بی اراده یک قدم به عقب برداشت. درست شبیه به تعریفهای روباه کوچولویش، آن مرد چهره عصبی و ترسناکی داشت.آنقدر محو چهره مرد مقابلش شده بود که دلیل رفتنش را فراموش کرده بود. هیچ نمیدانست به چه دلیل آنجا رفته و تمام حرفهایش را فراموش کرده بود.
مرد با دیدن قیافه آشنای سان چند ثانیه درسکوت و دلتنگی به چهرهاش نگاه کرد و ضربان قلبش بیاراده بالا رفت. خودش بود؟! تکیهاش را از تاج تختش گرفت که سان گفت:
- اومدم اینجا که باهم صحبت کنیم.
نه آن صدا به کسی که منتظرش بود تعلق نداشت. اخمی کرد و با لحنی که دوستانه نبود گفت:
- من نمیشناسمت چرا باید باهات حرف بزنم! بهتره تا اعصابمو بیشتر از این بهم نریختی از اینجا بری!
YOU ARE READING
تایجیتو (یینیانگ) | Taijito
Fanfictionفردی مسکوت که با دنیای تیرهاش آرام است و دنبالکننده زندگی روزمره سادهایست که تنها آن را بگذراند. حال اگر فردی بخواهد به دنیای تاریک و سیاه این شخص روشنایی ببخشد چه میشود؟! اثر هنری اعجاب انگیزی همچون دو الهه اربوس(الهه تاریکی) و الهه آپولون(الهه...