Part² 7

346 48 3.2K
                                    

با صدای وحشتناکی که شنیدند، سان با مکث به یوهان نگاه کرد، بعد از چندثانیه سریع وارد اتاق وویونگ شد.

وویونگی که با شنیدن حرف‌های سان یوهان می‌خواست از سرجایش بلند شود باعث شد تخت چپه شود و هنگام افتادن خودش را به کمد کنارش بند کند که آن نیز به همراه تخت رویش چپه شد.

سان با بهت به وویونگی که طرز ناخوشایندی روی زمین افتاده بود نگاه کرد و خشکش زد.

بیدار بود؟! حرف‌هایشان را شنیده بود؟! نه... زمانش نبود او هیچ آمادگی نداشت.

درد... وویونگ درد را حس می‌کرد... آری! آن توهم و خوابی بیش نبود! باید مادرش را می‌دید؛ او تنها مادرش را می‌خواست و لعنت به آن‌هایی که مانعش شده بودند، لعنت به خودش که تا حد ناتوان شده بود... .

چانیول و یوبین سریع از کنار سان و یوهانی که شوکه سرجاهایشان ایستاده بودند گذشتند تا به وضعیت آن پسر رسیدگی کنند.
چانیول با احتیاط کمد را از روی پاهای ناتوان وویونگ برداشت که سان درحالی که عرق سردی روی تنش نشسته بود آرام گفت:

- چه اتفاقی افتاده؟!

وویونگی که احساس درد زیادی در کمرش می‌کرد بی‌اهمیت به دردش رو به سان نالید:

- بگو مادرم... برای مادرم چه اتفاقی افتاده؟!

زمان آشکار شدن حقیقت فرا رسیده بود؟! نه او هیچ آمادگی برای روبه‌رو شدن با آن شرایط و موقعیت را نداشت!

با شنیدن آن سوال یوبین و چانیول حین برداشتن وسایل از روی وویونگ نگاهی به یکدیگر کردند و مکث کردند؛ چرا که روز اولی استخدام شدند از خط قرمزی فهمیده بودند که تنها پناهگاه آن پسر، مادرش بود حال حقیقت را درمورد زنی که دوست داشت فهمیده بود؟!

وویونگی که به شکم روی زمین افتاده بود و دستانش را ستون بدنش کرده بود کمی خودش را جلو کشید که از درد ناله‌ای کرد.

یوبین نزدیک وویونگ شد خواست کمکش کند اما وویونگ حین درد کشیدن که به سختی می‌توانست حرف بزند محکم گفت:

- نزدیکم نشو... .

یوبین در نزدیکی وویونگ متوقف شد که سان با دیدن ضعف وویونگ همچون رباتی سمت جلو کشیده شد و سریع خم شد و مقابل وویونگش روی زمین نشست و بازوهای وویونگ را گرفت و دستانش را از روی زمین جدا کرد. خواست او رو بلند کند که وویونگ درحالی که از درد می‌لرزید آشفته به پیراهن مرد روبه‌رویش چنگ انداخت.

- مادرم... مادرمو می‌خوام ببینم... همین الان باید ببینمش... باید از وضعیت و حالش مطمئن شم! منو ببرید پیشش!

هیچ اراجیف یوهان و سان را نمی‌خواست باور کند؛ دکتر با چند پرستار سر رسیدند شوکه به وضعیت آشفته آنجا نگاهی انداختند. دکتر خواست دلیل آن بهم ریختگی را بپرسد که وویونگ با نگرفتن جوابی از سان صدایش اوج گرفت و گفت:

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Oct 04 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ