Part 24

391 113 69
                                    

سان متوجه مستأصل بودن آن روباه کوچولو شده بود. دقیق نمی‌دانست مشکلش با ماشین چه بود اما سعی کرد کمکش کند:

- سوار شو نترس، تاحالا دوبار سوار همین ماشین شدی دیدی که اتفاقی پیش نیومد! قول میدم اتفاقی برات نیوفته!

وویونگ در آن هوای سرد، به اطرافش نگاهی انداخت. نفسش را بیرون داد. دلش را یک دل کرد و سوار ماشین سان شد و در را بست. سان که پیروز این خوددرگیری وویونگ شده بود،
کمی احساس هیجان می‌کرد از اینکه وویونگ کاملا هشیار کنارش نشسته بود.

ماشین را روشن کرد که درها به صورت اتومات قفل شدند. وویونگ بی‌اراده با وحشت کف دستش را چندبار روی داشبورت ماشین زد و با صدای بالا رفته‌ای گفت:

- درا رو باز کن! قفل درا رو باز کن!

وویونگ چندبار دیگر روی داشبورت زد و دستش طرف دستگیره دری رفت که قفل شده بود. سان که تعجب کرده بود، سریع دکمه کنارش را فشار داد و قفل درها با تیک ریزی باز شد. وویونگ سریع در ماشین را باز کرد و سرش را بیرون برد و تند و عمیق نفس می‌کشید.

دقیقا چه بلایی سر پسر کنارش آمده بود که اینقدر حساس شده بود؟!
وویونگ همان‌طور داخل ماشین نشسته بود، در را باز گذاشته بود؛ سان دستش را به طرف وویونگ دراز کرد و خواست دست‌های وویونگی که می‌لرزید را بگیرد، اما دستش را عقب کشید. سعی کرد تعجبش را پشت نگاه بی‌تفاوتش پنهان کند و سوتی جلوی آن پسر ترسیده ندهد. می‌دانست که به رو آوردن نقطه ضعف‌های آن پسر کمال نامردی بود.

- توقع که نداری با در باز رانندگی کنم؟!

حتی اشاره‌ای به حال دگرگون شده‌اش نکرد تا معذب شود.

وویونگ نگاهش را از در گرفت؛ قبول کردن درخواست سان، کار اشتباهی بود. چشمانش را محکم روی هم فشار داد تا صداهای اضافی را از خودش دور کند.

درحالی چشمانش را محکم روی هم فشار می‌داد، سعی کرد صدایش نلرزد:

- خودم پیاده می‌رم.

قبل از اینکه وویونگ چشمانش را باز کند و از ماشین پیاده شود، سان دستش را بغل صندلی وویونگ گذاشت و به طرفش خم شد و خودش را از روی وویونگ کشید و در ماشین را بست.

- تا اینجاشو اومدی، بقیش با من.

بوی عطر  مخصوص سان را نزدیک خودش حس کرد و چشمانش را باز کرد؛ سان درحالی که به شکم روی پاهایش، با حفظ فاصله دراز کشیده بود را دید. محکم به پشتی صندلی چسبید.

با خم شدن سان روی پاهایش که سعی داشت بدن‌های پوشیده‌ شده شان باهم برخورد نکنند، حس خاصی داشت؛ خاص بودنش بخاطر این بود که برای اولین بار احساسش کرده بود. حسی که وجودش را لبریز از هیجانی، می‌کرد و ناگهان به قعر درّه تاریک و سیاهی رها می‌کرد. این حس با زمانی که در حالت نیمه هشیار با سان بود، خیلی قوی‌تر بود. هم احساس خطر می‌کرد، هم احساس کنجکاوی و گیج‌کننده‌ای!

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Where stories live. Discover now