Part 6

303 109 100
                                    

مادرش به دلیل آسمی که داشت در شهر سئول زندگی نمی‌کرد نیاز به هوای پاک و تمیز داشت که به شهر بوسان رفته بودند.
سان به دلیل موقعیت شغلی‌اش مجبور شده بود به خانه‌ای در سئول که مال خودش بود نقل مکان کند.

خسته از پله‌های خانه قیمتی‌ و زیبایش بالا رفت. رمز خانه‌اش را وارد کرد و داخل خانه شد.
با صدای سوت کوچکی که نشان می‌داد در خانه باز شده بود زن نسبتا مسنی متوجه حضور پسر جوانی که حال آنجا اقامت داشت شد.

جلویش به پیشواز رفت که سان با مهربانی سلام کرد و خسته نباشیدی گفت.
هیچ‌گاه آن زن مهربان را به چشم خدمه نمی‌دید! هرچه بود او دایه‌اش بود اگر مادرش نبود کمتر از مادرش هم نبود.

راضی از اینکه آن خدمه خبرکش را بیرون کرده بود با خیال آسوده سمت اتاقش رفت.
پیراهن مردانه‌اش را از تنش در آورد و در گوشه‌ای از تخت رها کرد.
خودش را روی تخت کینگ سایزش انداخت فضای کرم و طلایی، اتاقش را روشن‌تر از چیزی که بود نشان می‌داد.

به پهلو چرخید که با خاموش روشن شدن صحفه گوشی‌اش قفل آن را باز کرد. با دیدن پیام کوتاهی از مباشر رئیس شرکتش سریع روی تختش نشست. باید ایمیلش را چک می‌کرد سریع بلند شد و سراغ لپ‌تاپش رفت و منتظر شد تا ویندوزش بالا بیاید.

استرس عجیبی داشت آخر پیامی که "در اسراع وقت ایملت رو چک کن" چه استرسی داشت؟! راستش اصلا با او در شرکت خوش رفتاری نمی‌شد و دلیلش را نمی‌دانست شاید هنوز تازه کار بود.

با بالا آمدن ویندوز لپ‌تاپش سریع قسمت جعبه ایمیلش رفت و آن را باز کرد. روی ایمیلی رسمی که از شرکت برایش آمده بود کلیک کرد. با بهت داشت ایمیل را خواند. طولی نکشید که زنگ گوشی‌اش به صدا در آمد. بدون مکثی سریع تماس را جواب داد و با بهت گفت:

- این چیه که برام فرستادین؟! 

مباشری که وسط آن ماجرا بین چند آدم سمج زیادی مظلوم واقع شده بود کلافه گفت:

- انگار متوجه نیستی که تو چه شرکتی داری کار می‌کنی! امیدوارم بتونی از پس این پروژه و ماموریتی که برای پذیرفته شدن رسمیت توی این شرکته، بر بیایی! می‌تونی توی این یک‌ماه به شرکت نیایی و بجاش روی پروژت کار کنی! چون نتونی از پس این کار بر بیایی آقای پارک عذرت رو می‌خوان و باید برای همیشه از الدورادو خداحافظی کنی. 

سان که از این خبر شوکه شده بود چیزی نتوانست بگوید و مباشر پارک تماس را قطع کرد. وویونگی که روی صندلی چرخ‌دار پشت میز آقای پارک نشسته بود خونسردانه گفت:

- خب؟! 

مباشر رو به وویونگ کرد و سعی کرد با احترام صحبت کند.

- انگار از این خبر زیاد راضی نبود و بیشتر شوکه شده بود. 

- چیزی نگفت؟! 

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin