Part 50

446 109 571
                                    

- وو... وو... یونگ؟!

با نگاه سرگردانش که هر لحظه می‌گذشت اشکی می‌شد به سان نگاه کرد و گفت:

- نامزدت پس کو؟! او... اون که وویونگ منه!

دختری که مشتاقانه منتظر پسر آن زن بود و پشت در سرویس بهداشتی می‌خواست بیرون برود با شنیدن آن حرف سر جایش خشکش زد.

سان نگاهی به وویونگ کرد؛ می‌دانست خدای اول آن پسر مادرش بود نگران از اینکه کار اشتباهی انجام داده باشد و اتفاق ناگواری بیفتاد... اما... نباید خودش را ضعیف و ترسیده نشان می‌داد! او پسری را می‌پرستید که نیاز به مردی داشت قوی‌تر از خودش باشد؛ تمام شهامتش را جمع کرد دستان یخ‌زده آن زن را میان دستان مردانه‌اش گرفت و آرام گفت:

- نفهمیدم چی شد؛ تقصیر هیچ‌کدوممون نبود تا به خودم اومدم دیدم پسری که به دنیا آوردی و بزرگش کردی شد تمام وجودم! جوری که حتی درد کشیدن کنارش برام لذت‌بخش بود چون فقط کنارش بودم!

جنس عشق به گونه‌ایست که هرقدر بیشتر از آن دوری کنی، جنون‌وار نزدیکت می‌شود و همچو پیچکِ وحشی ذهنت را به دام می‌اندازد و تو را در آغوشش می‌گیرد؛راه نفست را بند می‌آورد و در عین حال روح در بدنت می‌دمت، بی‌منطقی و ناممکن‌ها نشانت می‌دهد؛ مسیحی می‌شود تا معجزه زنده کردن مرده‌ای را نشانت دهد.

قطره اشکی از گوشه چشم آن زن بر روی صورتش راه گرفت. سان دستش را بالا برد و با سر انگشتش آن را پاک کرد و گفت:

- اومونی پسرت به زندگیم هدف بخشید و شد خود زندگیم! من پسر خوبی نبودم اما زمانی که وویونگت رو دیدم تا به خودم نگاه کردم دیدم خیلی عوض شدم؛ درک می‌کنم که دوست داشتی پسرت دست یه دختر رو بگیره بیاره پیشت اما سرنوشت بود یا تقدیر تو اوج خستگی و کم آوردنامون تو زندگی، کائنات راه ما رو بهم ختم کردن! نمی‌تونستم آرامشی رو که از وجود پسرت می‌گیرم رو جایی پیداش کنم.

و عشق زیباست، عصاره و مقصد نهایی زندگی آدمی!
همه می‌دادند روزی خواهد آمد که عشق گریبانشان را می‌گیرد، گریبان آنانی که از او فراری بودند و حتی گریبان مردمی را که از این لغت مقدس مانند یک نوع گناه یا تمسخر استفاده می‌کردند و آن روز، روز محاکمه گناهان اویی بود که محکوم به تمسخر گرفتن حس مقدسی بود که وجود آن را محال می‌دانست؛ چه شیرین بود قصاص گناهانش زمانی می‌دانست تحمل کردن سزایش رسیدن به او بود.

بغض آن زن بیشتر از قبل شده بود و اشک‌های بی‌صدایش بیشتر از پیش.سان با دیدن نگاه اشکی زنی که بی‌شباهت با معشوقه‌اش نبود قلبش فشرده شد.

- این همه مدت... بخاطر همین بود زمانی پیشم میومدی بوی پسرمو می‌دادی؟!

چشمان سان نم زده شدند و نرم آن زن را در آغوش گرفت و دستان مردانه‌اش را دورش حلقه کرد.

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Where stories live. Discover now