Part² 6

880 75 4.4K
                                    

سان عاری از حسی در کلامش گفت:

- از اولشم چشم به اداره کردن و گرفتن ریاست خانواده رو به دستم نداشتم!

پدربزرگش فریاد زد:

- چون پدرت تو تربیتت کوتاهی کرده! تو حتی لیاقت ایزل رو هم نداری! اصلا می‌دونی چه بلایی سر اون دختر آوردی؟! از دیروز لباس عروس رو توی تنش درنیاورده عین دیوونه‌ها منتظره تا برگردی پیشش! با حرفایی که زدی باعث شدی خاله‌ات رو برای بازجویی دستگیر کنن! یه روزه کل خانواده‌امو به گند کشیدی! باید تک‌تک کارا و گندات رو جمع کنی!

سان با پشت دست روی پلکش کشید تا مسیر خونی که راه گرفته را پاک کند با خونسردی پاسخ داد:

- ایزل ارزونی خودتون! این دختر مستحق اینه که بدتر از این موقعیتا رو تجربه کنه! بابت اون شرکت هم باید خیالتون رو جمع کنم، اون از اولش نه مال شما بوده نه مال من! اون همین الآنشم صاحب داره و وویونگ درباره‌اش تصمیم می‌گیره که باهاش چکار کنه! من فقط چیزی که مال اون پسر بوده و می‌خوام بهش برگردونم!

- خفه شو احمق! حتی دیگه نمی‌خوام بفهمم نزدیک اون پسرفاحشه شدی حرف از حقش میزنی؟!

ناگهان سان چشمانش را روی هم بست و بعد از چند ثانیه با صدای قاطع و محکمش فریاد زد:

- هیچ حقی ندارید برام تعیین و تکلیف کنین یا به پسری که علاقه دارم توهین کنین! تا زمانی که فهمیده بودین وویونگ پولداره کاری بهمون نداشتین و چون الآن فهمیدین وویونگ پسر همون مردیه که ثروت زنشو بالا کشیده دو دستی تقدیم دخترت کرده حالا نباید دورش برم؟! قسم خوردم کسی کوچک‌ترین بی‌احترامی به خانوادم بکنه رو بی‌جواب نمی‌ذارم!

قبل از آنکه کوان حرفی بزند، سوک بازوی پسرش را سمت خودش کشید و آرام گفت:

- کافیه سان!

سوک خواست سان را از اتاق بیرون ببرد که لحظه رفتن نگاهش به آن پسر افتاد، لگد محکمی به لبه میزی که مقابلش بود زد که جا شکلاتی روی میز با صدای بدی افتاد.

سان زیر لب گفت:

- همه این برنامه‌ها زیر سر توئه... گدا گشنه!

سوک فشاری به بازوی سان داد که سان محکم بازویش را از دست پدرش در آورد و سریع اتاق را ترک کرد.

چندثانیه سکوت در اتاق برقرار شد که سوک با چشمان عصبی و به خون نشسته‌اش به کوان نگاه می‌کرد؛ بعد از چندثانیه طاقت نیاورد و نزدیک میز آن پیرمرد شد؛ پونسی از جعبه کوچک روی میز آن مرد برداشت و با چشمان نافذش به کوان نگاه کرد و زیر لب آرام و تهدیدگرانه گفت:

- بچه بزرگ نکردم که صحفه دارت بزرگتراش شه!

تمام شدن حرفش مصادف با فرود آمدن پونس میان انگشتان کوان شد که در میز چوبی فرو رفت. کوان با شوک و چشمان حیرت‌زده‌اش به گستاخی دامادش نگاه می‌کرد که سوک نیم نگاهی به جونگهو انداخت و رو به کوان ادامه داد:

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin