Part 47

536 119 110
                                    

سان با کمک دایه‌ مشغول چیدن میز صبحانه جلوی ناری بود. باناراحتی از اینکه وویونگش بدون خوردن صبحانه آنجا را ترک کرده بود به میز نگاه می‌کرد.

اصلا حالش خوب بود؟! هنوز هم تب داشت؟! پیامی به وویونگش داد. ناری چیز زیادی نخورد و سان هم اصراری نکرد؛

عصر زمانی كه سان و دایه‌اش در حال وقت گذراندن با ناری بودند، سان با نگرانيِ ناشی از بی‌خبری از حال روباه کوچولویش گوشی‌اش را چک کرد. تمام پیام و تماس‌هایش بی‌جواب مانده بودند. خواست از خانه بیرون برود که صدای زنگ خانه‌ به صدا در آمد. دایه‌ نگاهی به سان انداخت و گفت:

- کسی قرار بود بیاد پیشت؟!

سان سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:

- نه! می‌رم ببینم کیه!

ناری از ترس اینکه مبادا پدرش باشد، سریع بلند و پشت دیواری قایم شد. سان سمت در رفت و با دیدن سونگهوا متعجب شد؛ بدون تلف کردن وقت در را باز کرد.

- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!

سونگهوا خندید و گفت:

- خبری ازت نداشتم، نباید حالت رو می‌پرسیدم؟! اگه ناراحتی برگردم؟!

سان از جلوی در کنار رفت و گفت:

- دیوونه! بیا تو.

سونگهوا وارد خانه و ناری سریع پشت دیوار قایم شد.
سونگهوا که مشغول دید زدن اطرف بود گفت:

- چه خبرا؟! ببینم کار توی شرکت چطوره؟!

- خوبه، یکم سخته ولی لذت بخشه!

چشم سونگهوا به حلقه‌ی داخل انگشت سان خورد. خواست حرفی بزند كه با دیدن دایه، با تعجب سلام و تعظیم کوتاهی کرد:

- آه خوشحالم از دیدنتون.

دایه با لبخند گفت:

- مدت طولانی‌ای می‌شه که ندیدمت!

سونگهوا دستی پشت سرش کشید و گفت:

- همین‌طوره.

- بیا اینجا ما داشتیم عصرونه می‌خوردیم.

- ممنونم اما چیزی خوردم.

- بشین حداقل برات نوشیدنی بیارم.

سونگهوا به همراه سان سمت مبل رفت و دور از چشم دایه خودش را روی مبل رها کرد.

- چی شده یهویی اومدی اینجا؟!

سونگهوا نگاهش را از تغییرات جزئی خانه سان گرفت و حواسش را به سان داد و گفت:

- تو که بهم سر نمی‌زنی گفتم من بیام.

تایجیتو (یین‌یانگ) | Taijito Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz