سان با احتیاط حرکت میکرد تا پسری که در آغوشش بود را بیدار نکند که دایهاش با او همراه شد و گفت:
- چرا خبر ندادی که میایی؟! چرا اینوقت صبح اومدی؟!
سان با صدای آرامی گفت تا کسی که بغل گرفته بود را بیدار نکند:
- حجم کارام زیاد بودن نتونستم خبر بدم.
دایهاش با نگرانی گفت:
- چرا لباسات خاکین؟!
سان در جواب دایه نگران و کنجکاوش تنها آهی کشید. درحالیکه از پلهها بالا میرفت دایهاش دنبالش بود و حرف میزد. سان جلوی در اتاقش ایستاد که دایهاش در را باز کرد و گفت:
- میخوای این دختر رو تو اتاقت بخوابونی؟! خانوم با دیدن این دختر که همراهت آوردی سکته میکنن!
چشمان سان تا آخرین حد ممکن باز شدند و با تعجب مکثی کرد شک به جانش افتاد که نکند دختری را همراهش به خانه آورده بود، نگاهی به پسری که در آغوشش بود کرد و گفت:
- دختر؟!زن نگاهی به دختری که در آغوش آن مرد بود کرد، دختری که لباس مجلسیاش برای یک مجلس مهمانی زیادی بود. همچون عروسهایی شده بود که از مراسم ختم برگشته بودند. زن محتاط گفت:
- همین کسی که بغلش کردی!
سان لبخندی زد حرف آن زن را پای تعریف از چهره و ظاهر فریبنده روباه کوچولویش گذاشت. سری تکان داد و داخل اتاقش به طرف تخت رفت و خم شد تا وویونگ را روی تخت بخواباند که دایهاش با حرص غر زد:
- لااقل ببرش تو یه اتاق دیگه! آقا و خانوم رو این کارا حساسن!
آن زن باید خبر میداد که قرار بود صبح چه کسی به آنجا میآید؟! کاش آن پسر سرتق قبلش خبر داده بود.
سان با تمرکز سر وویونگ را روی بالشتش تنظیم کرد و آرام با ملایمت دستش را از زیر گردنش بیرون کشید که دایهاش به سان پیوست و دنباله تور بلند آن لباس را از زیر دست سان گرفت تا کشیده نشود. سان دست دیگرش را از پهلوی آن پسر آزاد کرد. آهسته از او فاصله گرفت و صاف ایستاد.
- کدوم کارا؟! اینکه با کسی که دوستش دارم میام خونشون؟!
زن تور آن لباس را کنار ران پاهای چاق آن دختر گذاشت و سرش را بالا گرفت و قبل از اینکه حرفی به سان بزند، با دیدن صورت واضح وویونگ درحالی که دستانش را درهم قفل کرده بود، چشمانش با تعجب باز شدند با شوک گفت:
- اِ، این پ، پسره!
نگاهش را به سختی از صورت آن پسر گرفت و به سانی داد که با لبخند محوی به صورت الهه خفتهاش زل زده بود.
- سان!
- هوم!
- این کیه که همرات آوردی؟! گفتی دوستته؟!
سان به سختی نگاهش را از وویونگ گرفت و با صدای زیرین و آهستهاش گفت:
- دوستم میشه ولی گفتم کسیه که دوستش دارم!
سان کفش وویونگ را آرام در آورد و به کف پای قرمز و انگشتانی که از درد، فریاد میکشیدند، نگاه کرد. با انگشتان دستش، انگشتان پا خسته روباه کوچولویش را در دست گرفت و کمی آنها را ماساژ داد. زن گُنگ به مردی که مقابلش ایستاده بود نگاه میکرد. لبخند زوری زد و گفت:
- عجیبه که میبینم درمورد یکی از دوستات اینو میگی، ولی خب خوبه که دوستش داری، حتما باید پسر خوبی باشه که این حرف رو میزنی!
زمانی که پرونده دختر بازیاش آوازه شهر و زبان زد همه شده بود، باید فکر اینجا را میکرد که باور کردن و پذیرش حرفهایش برای دیگران کمی دشوار میشود که شاید همه چیز دور بخورد و برعکس شود.
- هوم، خوبتر از چیزیه که فکرشو کنی ولی نمیدونم لیاقتشو دارم یا نه.
لیاقت؟! لیاقت چه؟! رفاقت را؟!
سان انگشتان پای وویونگ را رها کرد و کفشهای وویونگ را پایین تخت انداخت.
- البته که لیاقتش رو داری، از پسری که بزرگش کردم مطمئنم.
آن زن برخلاف اخلاق و سختگیریهای مادر و پدرش زیادی مهربان بود و قلب رعوفی داشت حتی زمانی که سان تا مرز معتاد شدن پیش رفته بود، تنها کسی که باورش داشت و طرفش بود، آن زن بود.
- ولی من مثل این پسر معصومیتم رو ندارم.
- چی میگی سان؟! چرا اینجوری حرف میزنی؟! فقط یه مدت پیشت نبودم.
وویونگ پایش را کمی تکان داد که نگاه سان و آن زن به او معطوف شد؛ وویونگ پاهایش را به سمت شکمش برد و در خودش جمع شد. یعنی سردش شده بود؟! سان با نگرانی سمت تختش خم شد و از زیر کمد تختش پتوی نرمی در آورد و آن را باز کرد و در آغوشش گرفت تا سرمایش را بگیرد.
دایهاش هرچه بیشتر به رفتار پسری که بزرگش کرده بود نگاه میکرد، بیشتر گیج و سردرگم میشد، حساسیت بیدلیلی که روی آن پسر داشت باعث میشد که بیاراده به آن پسر غریبه احترام بگذارد و محتاط رفتار کند.
سان که مطمئن شد سرمای آن پتو را از بین برده بود، نرمتر از برخورد گلبرگ رُز با زمین آن را روی وویونگ انداخت.
ESTÁS LEYENDO
تایجیتو (یینیانگ) | Taijito
Fanficفردی مسکوت که با دنیای تیرهاش آرام است و دنبالکننده زندگی روزمره سادهایست که تنها آن را بگذراند. حال اگر فردی بخواهد به دنیای تاریک و سیاه این شخص روشنایی ببخشد چه میشود؟! اثر هنری اعجاب انگیزی همچون دو الهه اربوس(الهه تاریکی) و الهه آپولون(الهه...