•1•

94 7 0
                                    

Chapter 1
The Beginning Of An Ending


مرگ، طبیعتی که برای هرموجودی در این دنیا برقرار است . هر جسمی روزی می‌میرد و تمام خاطرات پشت سرش از بین می‌رود. کسی نمی‌داند روح آن جسم کجا می‌رود، باقی می‌ماند یا بخشی از خاکستر در کیهان می‌شود.

هیچگاه به آن فکر نکرده بودم تا اینکه آن روز بالاخره مانند باری روی شانه هایم سنگینی کرد.
داخل مطب بودم، سعی می‌کردم  وانمود کنم که جا نزده ام، نترسیده ام و امیدم را از دست نداده ام. 
یک سال است که سعی دارم طوری رفتار کنم انگار نمیدانم کی قرار است بمیرم.  هر روز مانند دیروز بود و زندگی با روند همیشگی اش جلو میرفت تا زمانیکه بمیرم ، اما همه چیز تغییر کرد وقتی آن خواب عجیب را دیدم.

خوابی مبهم که یک هفته است ذهنم را  درگیر کرده است، برای کسی که هیچوقت خواب هایش را به یاد نمی‌آورد و اکثرا کابوس میبیند بسیار عجیب است.   ابتدا گمان کردم نشانه های بیماری ام هست، شاید نوعی توهم است، اما با گذر زمان دیدم که در اصل اتفاقی نیفتاده است و مانند همیشه رفتار میکنم یا دست کم از بیرون اینطور دیده می‌شوم.

یک هفته است که روز هایم با به یاد آوردن قسمت هایی از آن خواب میگذرد، سعی کردم نادیده اشان بگیرم تا از یادم برود اما این بختک در بیداری هم رهایم نمیکند.

برای خالی کردن ذهنم از نوشتن استفاده کردم، احمقانه است، اما روش من برای بازگو کردن احساسات است. چاره دیگری جز نوشتن ندارم.
دفترچه ای نو که به تازگی خریداری کردم را باز میکنم.

شروعی از یک پایان :  می‌نویسم.
درست جایی درخت بید و مجنون و کلبه قدیمی  اسپرینگ¹ در میان دشت ایستاده ام. در دستم شش کلید قرار دارد،به سمت کلبه می‌روم و با اولین کلید در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. روی تمامی سطوح خاک نشسته است. آنقدر واقعی است که‌ می‌توانم جسمم را آنجا حس کنم.  نفس هایم، سوز و سرمای زمستان، پاهای برهنه ام و بدنم که  می‌لرزد. کلبه مانند همیشه نیست، روی مبل ها و میز ها پارچه ی سفیدی انداخته شده است . با هر قدمی که برمی‌دارم صدای جیرجیر کفپوش ها در کلبه می‌پیچد.

1- Spring

باد سوزناک در کلبه را محکم رویم می‌بندد. در کلبه بسته است اما باد سوزناک از درز های کوچک کلبه میان پاهایم می‌پیچد. از پلکان کلبه بالا میروم و با چهار اتاق بسته رو به رو میشوم. بی درنگ دستم را روی نزدیکترین دستگیره می‌گذارم و آنرا می‌چرخانم.

دست از نوشتن برمی‌دارم.
امروز دوشنبه است، آماده می‌شوم تا به محل کارم بروم. نادیده گرفتن آن خواب کار بسیار سختی است، یک خواب ساده تمام زندگی ام رو مشغول کرده است.

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now