•33•

10 2 0
                                    

Chapter 33
Unconditional Bonds
[ کونگ نام-هیوک ]
« من به کسی که برام مثل برادر میمونه دارم ضربه می‌زنم. »
ته : « منم خیلی اوقات مجبور می‌شم به برادرم دروغ بگم، اما اینکارو می‌کنم چون نمی‌خوام ازم ناامید شه. »
« دروغ گفتن با ضربه زدن متفاوته. هرچند من جفتشونو انجام می‌دم. »
ته: « اگر انقدر اذیتت می‌کنه چرا اینکارو می‌کنی ؟ » 
« مجبور شدم، بهای نجات دادن یک دختر بی گناه فروختن اطلاعات مهمترین آدم زندگیم به دشمنش بود. »
ته: « خوش به حالش. »
« منظورت چیه ؟ » 

ته: « من تابحال کسیرو نداشتم که بی چون و چرا ازم محافظت کنه، همه ازم یک انتظاری دارند. » با حسرت سرش را به دیوار تکیه می‌دهد.
« من هیچ انتظاری ازت ندارم، اگر بخوای من می‌تونم ازت محافظت کنم. » چشمان درشتش درشت تر می‌شود. 
« هرچند من حتی از خودمم به زور می‌تونم محافظت کنم. » دستم را دور شانه اش می اندازم و با موهای موج دارش بازی می‌کنم. آرام سرش را به شانه ام تکیه می‌دهد.

ته: « ای کاش بتوانم به اندازه تو قوی باشم. »
« ای کاش به ضعیفی من نباشی. » زمزمه می‌کنم.
« تو ضعیف نیستی نامیوک. » درحالیکه چشمانش روی شانه ام سنگین می‌شوند زمزمه می‌کند.
او مانند گربه ای می‌ماند که پس از برقراری حس امنیت بالاخره رویت پاهایت خودش را جمع می‌کند.
آرام شروع به نوازش کردن موهایش می‌کنم.

[ ؟؟ ]
« تهیون. » بالاخره جراتم را جمع می‌کنم و اسمم را به زبان می آورم.
نامیوک: « چیزی گفتی ؟ » می‌پرسد.
« اسمم، آهن تهیون » با تردید تکرار می‌کنم. 
نامیوک: « آهن تهیون ؟ همون خانواده آهن معروف که پدرش صاحب بزرگترین آموزشگاه کتاب های درسی کره است ؟ » کمی از سرجایش جمع می‌شود و دست از نوازش کردنم برمی‌دارد.
« اوهوم. » با تردید تایید می‌کنم، خیلی ازینکه رفتارش با من تغییر کند می‌ترسم.

« پسر تو خیلی گنده ‌ای، شاید اگر منم جای تو بودم هیچ وقت اسممو به کسی نمی‌گفتم مخصوصا وقتی به عنوان یک پسر فقیر لباس می‌پوشیدم و نصفه شبا تو خیابونا رو دیوارها نقاشی می‌کشیدم. » می‌خندد، ازینکه خیلی واکنش عجیبی نشان نداده است خیلی متعجب می‌شوم. دوباره احساس راحتی می‌کنم.
« تو داری منو دست می‌اندازی ؟ » دست به سینه می‌شوم. 
نامیوک: « بیخیال من کی باشم که تورو دست بندازم، هرکاری دوست داری بکن. » موهایم را بهم می‌ریزد.
« معنیه اسمت چیه ؟ »

« تهیون در کره ای به معنای افتخاره. »
« هرچند من کسی نیستم که مایه افتخار باشه، بیشتر مایه سرخوردگی شده ام. » 
نامیوک: « چرا همچین فکری می‌کنی ؟ » 
« خب من از وقتی به دنیا آمدم تمام چشم ها روی من بود، دلیلش مشخص بود، من استعداد و هوش بالایی داشتم. هرچی رو که می‌خواستم به راحتی یاد می‌گرفتم. در تمام درس هایمان نمره کامل دریافت می‌کردم، عاقل بودم. »

« چون احساس بزرگی می‌کردم همیشه هم بزرگ فکر می‌کردم، من دلم می‌خواست دنیارو از آن خودم کنم. می‌خواستم درخشنده ترین ستاره ای باشم که تابحال دنیا به خودش دیده ! مگه چی بود که تهیون تو این دنیا از پسش برنمیومد ؟ » کمی بغضم می‌گیرد.
« گویا خود دنیا. » اشک ها ناخواسته از گونه ام جاری می‌شود. سرش را سمتم کج می‌کند.

« هرچه گذشت، بهتر فهمیدم. این دنیا بود که کم کم از یک آسمان آبی ساده به شب نشینی های بی انتها تبدیل شد و از یک رویاپردازی ساده به بدن درد های ناتمام تبدیل شد و مهم تر از همه زمانم بود که هرچه گذشت تنگ تر از روز قبل شد. » به آَسمان و ستاره خیره می‌شوم تا اشکم بند آید.

« وقتی به خودم اومدم فهمیدم فتح کردن دنیا اونقدرا هم که فکر می‌کردم ساده نبود. زندگی آنقدر ها هم ساده نبود. و همه چی در حبابی که من درش زندگی می‌کردم خلاصه نمی‌شد. »
« از همان موقع هم بود که تهیونی که انقدر مایه افتخار بود و انقدر به نظر آینده درخشانی داشت به یک تکه از جمعیت خاکستری تبدیل شد که فقط برای یک ساعت استراحت شبانه دست و پا می‌زنند. »

[ کونگ نام-هیوک ]
« می‌دونی من از بیرون چی میبینم ؟ » پس از کمی سکوت برای اینکه گریه اش تمام شود و آرام شود می‌گویم.
تهیون: « چی ؟ » با آستینش اشک هایش را پاک می‌کند.
« پسری که می‌تونه به جای زندگی در یک جعبه کوچک از یک تلسکوپ بزرگ به دنیا نگاه میکنه و در نقشه پهناور دنیا دنبال نقش خودش میگرده که هنوز پیداش نکرده. » 

تهیون: « من حتی آرزویی ندارم چه برسه به اینکه بخوام دنبال نقشی داشته باشم. »
« مهم نیست اگر آرزو نداری، لزوما همه نباید یک آرزوی مشخص داشته باشند که بتوانند خودشان را کشف کنند. »
تهیون: « اما تو داری در راستای هدفت تلاش می‌کنی. » 
« هر انسان هر روز در سرش می‌تواند هزاران زندگی متفاوت را تصور کند، چطور فکر می‌کنی دو نفر بتونن شبیه هم زندگی کنن ؟ تو نباید شرایط خودت رو با هیچکس مقایسه کنی. »

[ آهن تهیون ]
با اینکه حرف هایش مانند هزاران کتابی بود که راجب زندگی موفق خوانده بودم اما احساس متفاوتی را ایفا می‌کرد، احساسی که وقتی بچه تر بودم به زندگی داشتم، اینکه بالاخره یک معجزه ای رخ می‌دهد. به نظر می‌آمد با وجود تمام سختی هایی که نامویک تجربه کرده هنوز به معجزه باور دارد، اما چطور ممکن است ؟ برعکس بقیه او به جای گفتن کلماتی مانند تلاش کن یا از جایت بلند شو چیزی که به زبان می‌آورد را عملی می‌کرد. او برای آنچه به آن باور دارد عرق می‌ریزد. چیزی که باید تجربه اش کنم تا متوجه شوم، اما من زیادی برای تجربه کردن خسته ام.


[ جانگ هیچول ]
« پدر، دیروز با یک مشتری شخصا صحبت کردم. »  سر میز شام سر صحبت را باز می‌کنم.
پدر: « شخصا ؟ چرا می‌خواست شخصی صحبت کنه ؟ »
« خب اون یک سفارش اختصاصی می‌خواست و من بهش گفتم این امکان وجود نداره اما پافشاری کرد. منم برای اینکه روشون رو زمین نیاندازم پیشنهاد دادم نگاهی به آلبوم کارهای آرشیومون بیاندازه. »
پدر: « هوشمندانست ! اما زیاد به مشتریامون نزدیک نشو حواست جمع باشه. »
مادر: « واقعا به داشتن پسری مثل تو افتخار می‌کنم. »
 
« ممنونم مادر. » 
« تمرین هایت چطور پیش میرن ؟ برای مسابقه مضطربی مگه نه عزیزم ؟ » 
« همه چی خوبه، یکم مضطربم ولی نمی‌خوام اجازه بدم فعلا روم تاثیر بزاره. » با لبخند پاسخ می‌دهم. 
راهی شرکت می‌شویم. جزئیاتی درباره لی سانگ-هون به پدرم می‌گویم ولی نمی‌گویم دیروز برای تماشای تمرینم آمده بوده است، پدرم در رابطه با مشتری ها همیشه محافظه کارانه عمل می‌کند.

[ یون هیو-شو ]
به سمت یانگجو می‌روم. امروز هپ نمی‌آید و موک متانویا را بخاطر انجام چند کار اداری تعطیل کرده است. تنها فرصتم برای خلاص شدن از تهیون امروز است.
کنار مدرسه تهیون می ایستم و منتظر می‌شوم تا برادرش را آن اطراف ببینم. تهیون احتمالا به سمت کلبه امان می‌رود و به امید اینکه ما را ببیند مدت زیادی آنجا منتظر شود و یک ساعت قبل اتمام مدرسه بازمی‌گردد تا قبل اینکه برادرش از مدرسه خارج شود آنجا باشد.

بالاخره او را می‌بینم، داخل مدرسه می‌رود و از پشت پنجره با برادرش که داخل سالن است دست تکان می‌دهد، پس از زنگ تفریح دوباره از مدرسه خارج می‌شود و از جیبش چند رنگ گچ در می‌آورد و در گوشه ای مشغول نقاشی کشیدن روی زمین می‌شود تا زنگ تمام شود.

با وجود سن کمش کاملا می‌داند چگونه باید کارهایش را پیش ببرد. اگر فقط هوشش را صرف درست درس خواندن می‌کرد، اما او یک کودن است که نمی‌داند چگونه باید از زندگی اش درست استفاده کند ولی مشکلی نیست. خودم بهش یاد می‌دهم.

وارد مدرسه می‌شوم و به نحوی وارد سالن می‌شوم. او با یک پسر شطرنج بازی می‌کند. نزدیکش می‌شوم.
« این دستم شکستت دادم ! چی داری که بگی ؟ من همیشه برندم ! » با طئنه با رغیبش می‌گوید.

او باید یک دست با من بازی کند، با وجود تکنیک هایی که موک رد شطرنج به من آموخته هیچ وقت امکان ندارد شطرنج را به کسی ببازم. اسمش جیهیون است، ظاهرا خیلی برای تهیون مهم است. همیشه راجب اینکه اصلا نمی‌خواهد جیهیون را از خودش ناامید کند. 

« دست خوبیه. » نگاهی به صفحه شطرنج می‌اندازم.
« بازم تو ؟ فکر کردم آخرین بار بهت هشدار دادم که دیگه نزدیک تهیون یا خانوادم نشی با اون همدست عجیبت. »  با دیدن من جا می‌خورد و عصبی می‌شود.
« ببینم تو چطور وارد اینجا شدی ؟ »  دستش را روی میز می‌کوبد.
« انقدر زود جوش نیار » روی صندلی رغیبش می‌نشینم. 
« ببین مشخصه تو برعکس برادرت عاقلی، می‌تونم از دست شطرنجت ببینم. آبمون باهم تو یه جوب میره پس خوب به حرفام گوش کن. برادر کودنت رو از زندگیم بیرون کن. »

« منظورت چیه ؟ » از جایش بلند می‌شود و روی میز خم می‌شود. 
« تهیون امضای پدرتون رو جعل کرده تا بتونه یک ماه از مدرسه اش مرخصی بگیره. » با خونسردی می‌گویم.
« تهیون الان سر کلاسشه. » پوزخند می‌زند و بلند می‌شود تا وسایلش را جمع کند.
« چرا خودت نمیری کلاسشو چک کنی جیهیون ؟ » وقتی اسمش را به زبان می آورم، توجهش را به من می‌دهد.
« تو اسم منو از کجا می‌دونی ؟ » به سمتم برمی‌گردد.

« تهیون گفته، ظاهرا خیلی دوستت داره، حتی خیلی چیزارو درباره زندگی شخصیتون به من گفته. مثلا من راجب دعواهای مادر پدرتون خبر دارم یا اینکه از دگو در اینجا مستقر شدید. » دست به سینه می‌شوم.
« ازین جا گمشو بیرون. » با صدای بلند می‌گوید.
« فقط کمی جلوتر ایستگاه ایریونگ یک دشت بزرگ، یک درخت بید مجنون و یک کلبه رو می‌بینی، تهیون هر روز به جای مدرسه اونجا میاد و یک ساعت قلب اتمام مدرسه به اینجا برمی‌گرده تا کسی شک نکنه. »
« گفتم گمشو بیرون. » با انگشت اشاره اش به در اشاره می‌کند.

« راستی شاید بعدا باهات یک دست شطرنج بازی کردم. » پوزخند می‌زنم و بی اعتنا بیرون می‌روم. 
« بالاخره از دستت خلاص شدم تهیون. » زمزمه می‌کنم.
بخاطر تمام اشک هایی که از گونه هپ جاری شده باید تاوان پس بدی تهیون، برام فرقی نداره پولدار باشی یا کم سن باشی. باید از اول به حرفم گوش می‌دادی و سربه سرم نمی‌گذاشتی.

[ آهن تهیون ]
نامیوک: « بعد از اون از اونجا سریعا دور شدم، کل روز پریشون بودم و واقعا خوشحالم که اونا کنارم بودن وگرنه دیوانه می‌شدم، می‌دونی هر بار که راجب پدرم چیزی جدید می‌فهمم فکر می‌کنم که دیگه عادت کردم، اما اشتباه فکر می‌کنم، در واقع هربار دردش از دفعه ی پیش بیشتر میشه. »

« نمی‌تونم تصور کنم چقدر زندگی سخت تر میشه وقتی حتی از خانواده خودتم ضربه بخوری. »
نامیوک: « همینطوره، فکر کنم اون روز در دادگاه سخت ترین لحظه زندگیم تجربه کردم. »
نامیوک: « خب تو چطور ؟ سخت ترین لحظه ای که در زندگیت تجربه کردی چی بود ؟ »

« سخت ترین لحظه زندگیم.. » کمی فکر می‌کنم خب من به عنوان پسر دوم خانواده بهم سختگیری هایی می‌شد چون باید به اندازه جیهیون عاقل و باهوش می‌بودم. اما سخت ترین لحظه زندگیم بی شک اتفاقی است که در اسپرینگ به سرم آمد. اتفاقی که هیچ وقت ترسش را فراموش نمی‌کنم. 

نامیوک: « چقدر در فکر فرو رفتی. » به من تنه می‌زند.
« راستش یه چیزی هست، اما انقدر وحشتناکه که با یادآوری کردنش کمی بهم می‌ریزم. » با تردید می‌گویم.
نامیوک: « شاید اگر تعریفش کنی سبک شی، به هرحال ما که راجب جزئیات زندگی هم چیزی نمی‌دونیم، اما هرجور خودت راحتی. » پیشنهاد می‌دهد.
« خب.. »

« من و خانواده ام بخاطر کار مجبور شدیم مهاجرت کنیم، ما از زادگاهم دگو، به یانگجو رفتیم و بعد از اون به سئول اومدیم و این جا به جایی بیشترین فشار رو به من وارد کرد، به هرحال من اونجا دوستای خودم را داشتم و به همه چی خیلی عادت کرده بودم. من زود به همه چی وابسته می‌شم. »

« وقتی به یانگجو آمده بودیم من 14 سال سن داشتم، پدر و مادرم من رو در یک مدرسه برای شروع پایه هشتم ثبت نام کرده بودند. همه چی برام زیادی سخت بود و نمی‌تونستم با درس های مدرسه ام به خوبی گذشته جلو بروم. من هم امضای پدرم رو جعل کردم و یک ماه از مدرسه مرخصی گرفتم، چون فکر می‌کردم زودتر به دگو و روال زندگی قبلیمون برمی‌گردیم. »
نامیوک: « تو واقعا امضای پدرتو جعل کردی ؟ باورم نمیشه ! » 

« خودمم الان که بهش فکر می‌کنم باورم نمیشه چقدر- » می‌خواهم بگویم کودن، لقبی که همیشه هیوشو به من می‌داد. نمی‌خواهم جملات او را عینا تکرار کنم.
« به هرحال همچین کاری قطعا یه روزی فاش می‌شد  و وقتی شد، برام سنگین تموم شد. »
نامیوک: « چطور سنگین تموم شد ؟ » 
« من و برادرم جیهیون در یک مدرسه بودیم، طبق روال همیشگیم برای گول زدن برادرم زنگ تفر یخ اخر به مدرسه برمی‌گشتم تا او شک نکند. یک روز پس از اتمام مدرسه سمتش رفتم رفتارش مثل همیشه نبود، عجیب نگاهم می‌کرد. فکر نمی‌کردم چیز بزرگی باشه، ما مثل همیشه به خانه برگشتیم. »

« فردایش من سوار مترو شدم و مانند همیشه پس از گذشتن از ایستگاه مدرسه در ایستگاهی پیاده شدم که برای دور زدن مدرسه آنجا می‌ماندم. همه چی خوب پیش می‌رفت، حتی گمان می‌کردم بهتر از همیشه داشت پیش میرفت. » تمام صحنه هارا به یاد می‌آورم، آنکه چطور مانند یک بچه تشنه توجه هیوشو را بودم. 

[ یون هیوشو ]
فردایش او دوباره به کلبه آمد، من به هپ اصرار کردم امروز بمانیم تا با تهیون کمی بیشتر وقت بگذرانیم. او از اصرارم تعجب کرده بود. نمی‌خواستم نمایش را از دست دهم.
« صبحتون بخیر ! » تهیون با لبخند به سمت ما می آید.

« صبح بخیر. » برای نخستین بار بهش لبخند می‌زنم، چون کمی دیگر اشک هایش را خواهم دید.
« هیوشو تابحال بهم لبخند نزدی. » با دیدن لبخندم چشمانش برق می‌زند.
« فکر کنم بهت عادت کردم، حتی اگه بخوای می‌تونی هیونگ صدام کنی. » پوزخند می‌زنم.
هپ که رفتارم را با او می‌بیند بهم لبخند می‎زند. کمی او با هپ وقت می‌گذراند، من فقط صبورانه از دور با خنده های احمقانه اش کنار هپ نگاه می‌کنم.

[ آهن تهیون ]
« کمی زمان گذشت که ناگهان از پنجره دیدم فردی آشنا نزدیک آنجا می‌شود. »
« ماشین درست جلوی آن مکان نگه می‌دارد و جیهیون از آن ماشین پیاده می‌شود. » نامیوک را میبینم که با دقت به من گوش می‌دهد بدون اینکه بگوید چقدر چیزیکه تعریف می‌کنم احمقانه یا بی معنی به نظر می‌رسد. بدون اینکه احساس خستگی کند با اینکه ساعت نزدیک پنج صبح است.
« ترسیدم، خیلی ترسیدم. تابحال انقدر از چیزی نترسیده نبودم. »

[ یون هیوشو ]
به صورتش خیره شدم که از ترس سفید شده بود. مشخص بود چقدر ترسیده است.
هپ: « تهیون خوبی ؟ اتفاقی افتاده ؟ »
تهیون: « ا-امکان نداره. امکان نداره فهمیده باشه من اینجام. غیر ممکنه. » صدایش می‎لرزد.
« بلند شو. » از بازویش به زور بلندش کردم. 
« هیوشو لطفا بزار اینجا قاشم شم ! اون برادرم جیهیونه، تو بهتر می‌دونی اگر بفهمه من اینجام فاجعه به بار میاد، همه چی بهم می‌ریزه. » بازویم را محکم می‌گیرد و گریه می‌کند.

هپ: « هیوشو چرا انقدر محکم گرفتیش ؟ چه خبره ؟ اون ترسیده » 
تهیون: « برادرم اینجاست، اگر بفهمه اینجام خیلی برام بد می‌شه. » با صدایی لرزان به هپ توضیح می‌دهد.
هپ: « باشه آروم باش، بزار اول ما با برادرت صحبت می‌کنیم. » خم می‌شود تا اشک هایش را پاک کند. 
« ما قرار نیست دخالت کنیم. » بازویش را عقب می‌کشم تا از هپ دورش کنم. 

هپ: « هیونگ امکان نداره ! نمی‌بینی چقدر ترسیده ؟ بدنش داره می‌لرزه ! » ناگهان سرم داد می‌زند.
« کافیه ! متوجه داری خودت. بخاطر این کودن نابود می‌کنی ؟ من اینکارو کردم که تو از دستش خلاص شی. » من نیز صدایم را بالا می‌برم.
هپ: « منظورت چیه اینکارو بخاطر من کردی ؟ » ناگهان نگاهش و تن صدایش تغییر می‌کند.
تهیون: « تو منو به برادرم لو دادی ؟ » درحالیکه سعی دارد بازویش را از مشتم آزاد کند با صدایی گرفته می‌پرسد. 

هپ: « هیوشو تو اینکارو کردی ؟ » بی احساس از من میپرسد.
« معلومه که کردم. » اعتراف می‌کنم. در سکوت به من مدتی خیره می‌شود. کمی مضطرب می‌شوم.
ناگهان دستم را محکم از بازوی تهیون جدا می‌کند و دست تهیون را می‌گیرد. 

هپ: « آروم باش، درستش می‌کنم. لازم باشه تقصیراتو گردن می‌گردم. » اطمینان می‌دهد و در را باز می‌کند.
جیهیون: « تو چه غلطی کردی ؟ » بلند سر تهیون فریاد می‌زند، تهیون پشت هپ پنهان می‌شود.
« زود باش بیا بیرون تا اوضاع بدتر از این نشده. » جیهیون تهدیدش می‌کند.
« جیهیون سرم داد نزن. » با صدایی لرزان می‌گوید.  

هپ: « یه لحظه لطفا به من گوش کنید، همه چی تقصیر من بوده. » جلوی تهیون قرار می‌گیرد. 
هپ: « من تشویقش کردم اینکارو انجام بده همه چی از همون روزی که ما رسوندیمش مدرسه و تحویل شما دادیم شروع شد. بخاطر من مدرسه نرفت. »
جیهیون: « امضای پدرمونم تو براش جعل کردی، تهیون بیا بیرون گندکاریتو لاپوشونی نکن. مادر و پدر در خانه منتظرتن همه چیو می‌دونن. » دستش را از پشت هپ به بیرون کلبه می‌کشد.

جیهیون: « تو هم بیشترین خودتو وسط نندازد بهتره با خانواده ما درگیر نشی، برگرد پیش همدستت.  » به هپ می‌گوید درحالیکه از پشت در به من اشاره می‌کند. 
تهیون: « هیوشو.. » درحالیکه برای آخرین با ترس به من نگاه می‌کند می‌گوید.
« بهت هشدار داده بودم، گفتم راحت اعتماد کردن به آدما کار دستت میده. » در کلبه را محکم رویش می‌بندم بی آنکه نگران باشم چه بلایی سرش می‌آید.

[ آهن تهیون ]
نامیوک: « وقتی برادرت فهمید چه اتفاقی افتاد ؟ »
« خب نگاه های سردش از وقتی سوار ماشین شدم خیلی اذیت کننده بود، انگار اصلا من رو نمی‌دید یا صدامو نمی‌شنید، صورت بی احساسش و بی اهمیتیش خیلی اذیت کننده بود. انگار که وجود نداشتم. »
نامیوک: « منظورم اینه بالاخره اشتباهات بچگیه بالاخره خانوادت بخشیدنت مگه نه ؟ »
« آره بخشیده شد، اما من هیچ وقت اون روز رو فراموش نکردم. » 

« من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، حرفی که یک بار زده میشه پس گرفته نمی‌شه، تو ذهنم حک میشه. »
نامیوک: « اما شرط می‌بندم هرچقدرم حرفای بدی بهت زده باشن از روی دلسوزی و نگرانی بوده. »
« نه تو متوجه نیستی، هرکسی در زندگیم یک ظرف داره، اون ظرف اشتباهاته، و اگر روزی پر بشه دیگه هیچ چیز مثل قبل نشه، ظرف پدرم از اون روز شروع به پرشدن کرد. » وقتی این را می‌گویم سکوت می‌کند. 

« اون روز من حرف هایی شنیدم که هیچ وقت دلم نمی‌خواست بشنوم و کارایی کرد که هیچ وقت فراموش نکردم. »
نامیوک: « چطور کاری ؟ » با تردید می‌پرسد.
« داخل اتاقم رفت، تمام نقاشیامو از دیوارای اتاقم کند، نقاشیای که برای کشیدنشون روزها وقت گذاشتم، اون هارو جلوی سطل آشغال برد و همشون رو آتش زد، درست جلوی چشمم و من حق نداشتم اشک بریزم. » 
نامیوک در حیرت به من خیره شده است و چیزی نمی‌گوید.

« همه چیز از اون روز شروع شد، رفتار های تند به جای حل مشکلاتمون با صحبت کردن و البته اون ظرف هر روز سنگین تر شد و هر موقع سعی کردم فقط کمی خالیش کنم دوباره بهشون اضافه می‌کرد. »
« اگر یک قطره دیگه اشک بریزم می‌زنه تو دهنم. » 
« اگر نمرات خوبی دریافت نکنم کیف مدرسم رو برای همیشه دور می‌اندازه. »
« اگر از اتاقم نیام بیرون او میاد تو و با آرامش باهام رفتار نمی‌کنه. »

« اگر یه بار دیگه دهن کجی کنم بلده حالیم کنه. »
« می‌دونی با وجود اینا من همیشه به پدرم اهمیت دادم، اونم خیلی دوستم داشت هرچیزیکه می‌خواستم رو برام تامین کرد و در نهایت هیچ وقت دقیقا مانع خواسته هام نشد. اما تمام اگرهایی که جلوم به زبان آورد و اون دستی که روم بلند کرد و فریادهایی که سرم زد رو نتونستم ببخشم یا فراموش کنم. » ساعدم را محکم فشار می‌دهم.

« پدرم بود و همیشه از نظر مالی تامینم کرد اما فقط همین، داستان هام، نگرانی هام، سلایقم، اون هیچگاه وقت نداشت که بهم توجه کنه. با یک خندش انگار دنیارو بهم می‌دادن، اما اگه می‌خندید. انقدر از زندگیش گله می‌کرد که گاهی اوقات حس می‌کردم بیشتر از یک فرزند سربارشم و فقط عذاب وجدان برام باقی می‌موند. » ساعدم را محکم تر فشار دادم.

« هیچ وقت به هیچ نحوی محدودم نکرد اما این بخاطر این بود که جوریکه خودش خواسته بود تربیت شدم، شاید خیلی اوقات در زندگیم فقط برای اینکه ناامیدش نکنم یا توسطش سرزنش نشم از خودم و احساساتم گذشتم. » برای اینکه دوباره گریه ام نگیرد دندان هایم را بهم فشار می‌دهم. ناگهان گرمای تن نامیوک را روی خودم حس می‌کنم او مرا کاملا در آغوشش می‌دهد و سرم را به سینه اش تکیه می‌دهد.

« گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که فرزند خوبی برای پدرم نبودم، اما مقصر بخشی از دور شدن من از پدرم خودش بوده، من اونو صمیمانه دوست داشتم. » با گفتن تمام این حرفا قلبم درد می‌گیرد.  
نامیوک: « مطمئنم تو تمام تلاشتو کردی تا پدرتو خوشحال کنی. »

« دیگه از هیچی مطمئن نیستم، فقط می‌دونم اون روز دنیای من به عنوان پسری رویاپرداز که ستاره هارو می‌شمرد رو در قلبم دفن کردم و فقط با عقلم رفتار کردم تا دیگه ضربه نخورم و سرزنش نشم.  برای همیشه خفه شدم. » ناگهان نامهیوک بلند می‌شود و دستش را به سمتم دراز می‌کند.
« سرتو درد آوردم مگه نه ؟ » اشک هایم را پاک می‌کنم و از بالا نگاهی به او می اندازم.
نامیوک: « بلند شو، می‌خوام یه جایی ببرمت. » 

دستش را می‌گیرم و بلند می‌شوم. کمی در سکوت راه می‌رویم و کم کم نزدیک تپه ای می‌شویم که از آنجا شب تاریک و زمستانی سئول به خوبی دیده می‌شود.
« من نمی‌دونستم همچین جایی وجود داره. » با حیرت به اطراف خیره می‌شوم.
نامیوک: « بالاخره منم یه چیزایی تو این شهر بزرگ پیدا کردم. هروقت ذهنم بهم میریزه میام اینجا. » بلافاصله به ساعت مچی اش نگاه می‌کند.

نامیوک: « درست نیم ساعت دیگه ازینجا میشه طلوع خورشید رو تماشا کرد. » وقتی این را می‌گوید من نیز با تعجب به ساعت مچی ام نگاه می‌کنم. ساعت نزدیک پنج صبح است، یعنی ما تمام شب به دیوار تکیه داده بودیم.
« باورم نمیشه که این همه گذشت. من واقعا وقتتو گرفتم. » مضطرب می‌شوم.
نامیوک: « اما من مشکلی نداشتم، کنار تو همه چی بهتر به نظر می‌رسه. » لبخندی ملایم می‌زند.
« راستش اینارو تابحال برای هیچ کس تعریف نکردم، معمولا شنوندم. » 

نامیوک: « ممنون که بهم اعتماد کردی تهیون. » دستش را دوباره روی موهایم می‌گذارد. 
در سکوت همانجا می ایستیم تا خورشید طلوع کند. پس از تماشای طلوع خورشید، به نامیوک نگاهی می اندازم.
« بابت همه چی ممنونم هیونگ. » این را می‌گویم و می‌روم.
نامیوک: « به من گفتی هیونگ ؟ » قبل آنکه دور شوم می‌پرسد. از آخرین روز در آن کلبه هیچ کس را "هیونگ" خطاب نکردم. دیگر از آن کلمه کمی می‌ترسیدم.  

« واقعا متاسفم منظو- » حرفم را قطع می‌کند. 
نامیوک: « دوسش دارم. » پس از شنیدنش احساس آرامش می‌کنم. برای نخستین بار به صورتش خیره می‌شوم و متوجه چال گونه اش موقع لبخند زدن می‌شوم. در قلبم حسی جدید رشد می‌کند.
« ممنونم هیونگ. » زمزمه می‌کنم و می‌روم. 




Million Years Ago by Adele Starts Playing

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now