Chapter 21 :
Wings Of Freedom[ کونگ نام-هیوک ]
" معنی چیزی که روی قفسه سینه ی اون زن نوشته شده چیه ؟ " از پسرک میپرسم.
" بال های آزادی¹ چیزیکه که همیشه آرزو داشتم داشته باشم. دستکم او دارد. " به حسرت پاسخ میدهد.
" چرا فک میکنی نمیتونی داشته باشی ؟ " میپرسم در حالی که بر روی زمین مینشینم.
" چون دنیا بی رحم تر و سخت تر از آن است که بتوانم به آرزوی هایم برسم. " رنگ اسپریش را تغییر میدهد.
" ای کاش روز های خوب برگردند. ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم. " دوباره مشغول رنگ آمیزی میشود.
" روز های خوب برنمیگردن.. اما شاید از راه برسن. " کسی با استعداد و هوش او امکان نداشت نتواند به جایی برسد. او فقط خودش را باور ندارد.1- Wings Of Freedom
ناگهان و وسایلش را به سرعت جمع کرد.
" هی چی شود ؟ " از جایم بلند میشوم.
" بدو " با سرعت از پله ها بالا میرود. صدای سوت میشنوم. به پشتم نگاهی می اندازم. دوتا مامور پلیس پیدایمان کرده اند.
من نیز شورع به دویدن میکنم. مطمئن نیستم کجا میرویم. فقط به دنبال آن پسر حرکت میکنم.
پسرک چند ثانیه به پشتش نگاهی می اندازد و به من لبخند میزند.
ناگهان به بن بست میخوریم. ماموران به سمتمان می آیند و در آخر دستگیرمان میکنند." فراریا موذی بالاخره گیرتون انداختیم. " یکی از ماموران با لحنی عصبانی میگوید.
به سمت ماشیم پلیس میرویم. من دیگر به دستگیر شدن عادت کرده ام اما مشخص است آن پسر بسیار مضطرب و نگران است. دلم میخواهد او را فراری دهم.[ ؟؟ ]
مارا به ماشین میکوبانند و جیب هایمان را میگردند درحالیکه که سعی دارند دست هایمان را با زنجیر ببندند اما ناگهان پسری که این چند وقت همراهم بوده است مرا با دستش به زمین هول میدهد و میگوید که باید فرار کنم.
نمیخواهم تنهایش بزارم. اما از طرفی میدانم اگر دوباره در دردسر بیفتم جیهیون از من ناامید میشود. نمیخواهم دوباره مویوسش کنم.
چاره ای جز ترک کردن او و فرار ندارم.[ کونگ نام-هیوک ]
مرا به اداره پلیس میبرند. منتظر میمانم. کمی نگرانم. این دستگیری ممکن به گوش دادگاه برسد.
"کونگ نامهیوک هستید ؟" یکی از ماموران میپرسد.
" بله " جواب میدهم.
درست زمانیکه که میخواهند مرا به جای دیگری منتقل کنند صدای کسی را میشونم.
"بایستید. " میگوید.
" قربان " دو مامور درحالیکه مرا با خودشان رو به صدا برمیگردانند پاسخ میدهند و تئظیم میکنند.
" کونگ نامهیوک، تیتر جدید تمام اخبارها، کسی که با اعتراض در دادگاه محاکمه خودش جنجال به پا کرده است." متوجه نمیشوم او کیست اما لباس قاضی را بر تن دارد." مشکل چیه که ایشون دوباره مهمان ما شدند ؟" از ماموران میپرسد.
" ایشون به جرم وندالیسم² به همراه یک شریک جرم دستگیر شدند. موفق شدیم تنها یکی از آنان ار دستگیر کنیم قربان. " کی از ماموران سریعا توضیح میدهد.
" خیلی خب. اون رو به اتاق من بیارید. خودم رسیدگی میکنم " ناگهان به من چشمک میزند.2- Vandalism
آنان مرا به اتاقش بسیار بزرگ میبرند. اتاقی به فرش قرمز ایرانی کار شده و میزی چوبی بسیار بزرگ ساخت درخت گردو و دو تابلوی بسیار شیک از بانوی عدالت³ بود.
روی میز را نگاه کردم. سر جایم میخکوب شدم. تازه متوجه شدم او کیست. او یکی از بزرگترین قاضی های کره تا به امروز است.3- Lady Justice
لی یونگ سان⁴ تابحال بالغ بر 56 تا از بزرگترین محاکمه های کره را با موفقیت به پایان رسانده و تابحال دو کتاب انتشار کرده که یکی از آنهارا میان مطالعاتم خوانده ام.
وارد میشود.
" خب کونگ نامهیوک، روز بخیر" مینشیند.
تئظیم میکنم. به ورود پر عظمتش خیره میشوم. موهای مرتب و ژل زده و ساعت آخرین مدل و انگشتر ازدواج در دست دارد و میتوان گفت تابلوی روی میزش عکس همسر و دختر کوچکش است.
برعکس سانگ هون او فروتن و باوقار بود. الگو ای از آدمی موفق که پول چشمانش را کور نکرده است.4- Lee Yong-Sun
" چرا واندالیسم ؟ " میپرسد.
" من در واندالیسم دخالتی نداشته ام، اثباتش سخت نیست. در واقع اصلا استعداد یا عرضه اش را ندارم. " پاسخ میدهم.
" پس در چه چیزی استعداد داری ؟ " سوالی غیر منتظره میپرسد.
" خرابکاری " پاسخ میدهم.
" اینطور به نظر نمیرسد. در واقع اگر از طرف یک مرد راستگو بخواهم قضاوت کنم تو در دادگاه حرف های درستی زدی " پاسخ میدهد.
" تو استعدادی داری که نمیدانی کجا باید ازش استفاده کنی درست مانند همدست فراری ات " اضافه میکند.لی یونگ سان : مختصر میخواهم چیزی را تعریف کنم. من نیز زمانی پسر بچه ای فقیر بودم. با چنگ دندان مبارزه کردم تا به جایگاه الانم رسیده ام. به برخی آدما در طول زندگی اشان فرصتی برای شکوفه زدن داده نمیشه و اگر خودشان هم تلاش نکنند به هیچ جایی نمیرسند.
برخی خبرنگاران همیشه در مورد راز موفقیتم سوال میپرسم. هیچگاه جوابی به آنان نداده ام چون میدانم راز موفقیت برای هر انسان یک طیف متغیر است.
تو را از روز دادگاه دیدم. آن عزت نفسی که با تسلط تمام زیر هراست پنهان کردی و حرف هایی که از سر دلخوشی نزدی و ناگهان خودم را دیدم."کونگ نامهیوک. من مرد عملم. من صحبت نمیکنم من در میدان میخزم. میخواهم بدانم تو که هستی." آخرین حرفش را میزند
زبانم بند آماده است. قلبم تلاش میکند از سینه ام بیرون بزند. روبه روی او نشسته ام. باورم نمیشود این حف هارا شنیده باشم.
" من .." مکث میکنم. نمیدانم چه بگویم یاچگونه بگویم.
" میتوانم این فرصت را داشته باشم که خودم را به شما اثبات کنم ؟" با تردید میپرسم." خوبه " لبخندی مصمم میزند. " به آنچه میخواستم پی بردم." ناگهان از جایش بلند میشود.
" از فردا تو شاگرد منی. در هر پرونده ای که من قبول میکنم تو نیز شراکت داری. من زمانی برای حضور در کنارت ندارم پس تو دورکاری انجام میدهی و در این حین علاوه بر مدارک تحصیلی ات اگر متوجه پیشرفتت شوم تو را در کنارم بزرگ میکنم " آنچه میشنوم را باور نمیکنم. همه چیز مانند یک رویا است. رویا ای غیر ممکن که هیچ وقت اتفاق نمی افتد.
از در خارج میشود و به ماموران گوشزد میکند که مرا آزاد کنند و اینکه من ازین پس شاگرد او به حساب می آیم.[ یون هیو-شو ]
ساعت تقریبا چهار صبح بامداد است که صدای در میشنوم. بلند میشوم و متوجه میشوم نامیوک است.
کمی نگاهش میکنم.
" شرمنده که بیدارت کردم " عذر خواهی میکند.
" نباید الان خواب باشی ؟ " با طئنه از او میپرسم.
" انقدر اتفاق افتاد که باید همرو تعریف کنم شویو" با هیجان میگوید.
" فقط بخواب " دوباره سرم را روی بالش میگذارم.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...