Chapter 42
Each & Every Plot
[ یون هیوشو ]
نامیوک و بیول ماشین را ترک میکنند و داخل دادگستری میروند. چشمم به ماشین تهیون میخورد که پشت سرما آمده است و منتظر است نامیوک و بیول داخل روند. وقتی متوجه من میشود بلافاصله با سرعت زیاد راه میافتد.[ آهن تهیون ]
پشت سر ماشین هیوشو به سمت دادگشری میروم تا مطمئن شم نامیوک و بیول حالشان خوب است. وقتی برای آخرین بار قلب اینکه داخل دادگستری روند آنان را میبینم آسوده خاطر میشوم. ناگهان چشمم به هیوشو میخورد که جلوی ماشین ایستاده و طرز عجیبی با دقت نگاهم میکند. او را کاملا فراموش کرده بودم.آنقدر معذب میشوم که سریعا ماشین را روشن میکنم و با سرعت به سمت خانه میروم. اما همان لحظه متوجه میشوم ماشین هیوشو نیز با سرعت یکسان پشت سرم ظاهر میشود.
مادام از آینه به هیوشو نگاه میکنم، وقتی میبینم اصلا مسیرش را تغییر نمیدهد سرعتم را کمی بیشتر میکنم، او نیز همین کار را انجام میدهد، دستانم را روی فرمان محکم میکنم.اصلا خیال ندارم پس از این همه مدت دوباره با او رو در شوم. آن هم پس از ماجرای آتش سوزی وقتی تقریبا مطمئنم کار خودش بوده است. حتی ذره ای به او اعتماد ندارم.
او را بابت بلایی که سرم آرود هیچگاه نبخشیدم. مطئنم او نیز مرا نبخشیده است. او فقط یک خودخواه است که منافع خودش برایش اهمیت دارد. اگر نیاز باشد کل دنیا را برای آرامش خودش زیر پایش له میکند.[ یون هیوشو ]
سرعتم را افزایش میدهم تا بتوانم به او برسم، وقتی پشت چراغ قرمز کنارش میایستم با تردید چند لحظه از پنجره نگاهم میکند و دوباره حواسش را به خیابان میدهد. با سبز شدن چراغ پایم را روی گاز فشار میدهم و از او پیشی میگیرم. ناگهان جلویش میپیچم.[ آهن تهیون ]
با سبز شدن چراغ صدای گاز ماشینش قابل شنیدن میشود و درست قبل آنکه من نیز سرعت بگیرم ناگهان ماشین وحشیانه جلویم میپیچد. بلند فریاد میزنم و به سرعت پایم را روی ترمز میگذارم.
قلبم خیلی تند میتپد و شوکی وحشتناک بهم وارد میشود، از شدت ترس تمام بدنم میلرزد.
او اما برعکس من با خونسردی از ماشین پیاده میشود و درتس وسط خیابان به من خیره میشود. با عصبانیت از داخل ماشین او را نگاهش میکنم وقتی میفهمم دست بردار نیست، پیاده میشوم و در را محکم میکوبم.« تو چه مرگته ؟ میخوای جفتمونو باهم خاک کنی ؟ » سرش فریاد میزنم. سکوت اذیت کننده ای میکند.
« داری مزاحم راه میشی وسط خیابون وایسادی. بهتره بری کنار. » سعی میکنم دوباره سوار ماشین شوم.
هیوشو: « باهم حرف میزنیم. » با لحنی سرد میگوید.
« ما حرفی باهم نداریم. » سعی میکنم بی اعتنایی کنم.
هیوشو: « هرجور راحتی، برای من کاری نداره دوباره برادر با ارزشتو پیدا کنم و راجب خودکشی ناموفقت در یانگجو بهش بگم. » وقتی این را میگوید خشکم میزند، بلافاصله رو به او برمیگردم.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...