Chapter 27
Rhythms Of Poet
[ چانگ بیول ]
« از وقتی دگو رو ترک کردی اینجا زندگی کردی ؟ » به کتابفروشی به نام متانویا میرسیم.
هیوشو: « تقریبا. » کرکره هارا بالا میکشد قفل در را باز میکند.
« تنهایی سختت نبود تا از پس همه چی بربیای ؟ اون موقع ها فقط 10 سال سن داشتی. »
هیوشو: « هزینه ای بود که برای خلاص شدن از دست پدرم باید میپرداختم. منم یجوری سر کردم. »
« میدونی از وقتی ناگهان غیبت زد هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه میومد جلوی خونتون تا شاید پیدات کنم، ای کاش قبل رفتن از من خداحافظی میکردی. فکر نمیکردم یه روزی دوباره ببینمت. »
هیوشو: « اگر خداحافظی میکردم چی تغییر میکرد ؟ فکر میکردم حتی اسمم رو هم فراموش کردی. »
« آدمایی مثل تورو هیچ وقت نمیشه فراموش کرد هیوشو. » میان قفسه ها میگردم. روی تمام قفسه ها گرد و خاک نشسته است و کتاب ها نامرتب هستند.
[ یون هیوشو ]
مشغول تمیز کردن میزم که ناگهان چشمم به بیول میخورد که صندلی را کنار میزند و شروع به تمیز کردن قفسه ها مرتب کردن کتاب ها میشود.
نمیفهمم چرا دارد همچین لطفی در حقم میکند اما چیزی نمیگویم.
بیول: « اگه قراره تا شب مشغول جمع کردن این کتابفروشی باشیم بهتره آهنگ بزاری. »
« مجبور نیستی بخاطر جای خواب بهم کمک کنی، تنهایی انجامش میدم. »
بیول: « نمیخوای آهنگ بزاری ؟ » حرفش را تکرار میکند.
از داخل کشوی زیر میز نوار کاست های قدیمی موک را که سالهاست دست نخورده مانده بیرون میآورم.
« اینا کارتو راه میاندازه ؟ » به نوار کاست ها اشاره میکنم. سرش را برمیگرداند و دوباره چشمانش برق میزند.
بیول: « محشره ! »
آن هارا داخل ضبط سوت میگذارم. حتی نمیدانم هنوز کار میکند یا نه، ناگهان به صورت معجزه آسایی شروع به پخش شدن میکند. آهنگ های کلاسیک قدیمی که پشت سرهم پخش میشوند.
صدایش آنقدری بلند است که محله ساکت ایریونگ در بر میگیرد. موسیقی کلاسیک برای ساعت 7 صبح کمی خجالت آور است.
از بیرون پنچره شیشه ای متوجه میشوم چندتا از مغازه داران در ورودی دکه هایشان را رد سرمای زمستان باز میگذارند تا صدای آهنگ را واضح تر بشنوند. مدت هاست این دست موسیقی های کلاسیک به گوشم نخورده است. اما مانند دارویی آرام بخش قلبم را نوازش میکند.
هر نوای آهنگ مرا به گذشته میبرد. گذشته قشنگی که کنار موک و هپ گذراندم. روزای مملو از آرامش و بی دغدغه ای که گذراندم و اگر میدانستم روزی به پایان میرساند بیشتر ازشان لذت میبردم.
تصمیم میگیرم مابقی روز را بی آنکه حرف بینمان رد و بدل شود کنار بیول بگذرانم. قفسه های کتاب را مرتب کنم و قلبم را به نوار های کاست و آهنگ های کلاسیک بسپارم.
[ لی سانگ-هون ]
« فکر میکردم دیگه ازت خبری نمیشه نامهیوک، میدونی که اگر بخوام هر لحظه میتونم زیر قرارمون بزنم و دوباره هجین رو اینجا برگردونم. »
نامهیوک: « به اون دختر دیگه نزدیک نمیشی، وگرنه اطلاعاتی که بدست آوردم رو بهت نمیدم. » پشت تلفن پوزخند میزنم، ازینکه انقدر راحت در مشتم است لذت میبرم.
« متعجبم کردی نامهیوک، پس خیلی هم بی مصرف نیستی. » طئنه میزنم.
نامهیوک: « هیوشو کودکیش رو با پسری به لقب هپ گذرونده، اتفاقات زیادی رو باهم تجربه کردن. یک سازفروشی در یانگجو هست که ظاهرا زیاد به اونجا سر میزدن. »
« اطلاعات فوق العاده ای کسب کردی. آفرین. » اگر "هپ" رو پیدا کنم میتوانم مهره ای مهم برای ضربه زدن به هیوشو داشته باشم.
« آدرس اون سازفروشی رو میخوام. »
نامهیوک: « به چه دردت میخوره ؟ » با عصبانیت میپرسد.
« یادت رفته برای چی اینجایی نامهیوک ؟ تو دوست صمیمیتو به ازای هجین به من فروختی تا به من کمک کنی بهش ضربه بزنم. داری هزینتو به من میپردازی. »
[ کونگ نام هیوک ]
دستم را مشت میکنم و دندان هایم را بهم فشار میدهم. از دادن این اطلاعات به سانگ هون از خودم متنفرم.
« آدرسو اون کتابفروشی رو برات میفرستم اما به شرطی که به هیچ کس آسیبی نرسونی. مشکل تو با من و هیوشو نه با اطرافیانمون. »
سانگ هون: « نگران نباش، اونقدرا هم ظالم نیستم نامهیوک. آسیب فیزیکی رسوندن به آدما هنر تو و پدرته. من از هوشم استفاده میکنم. » هر بار که مرا پدرم جمع میبندن از درون شعله ور میشوم. انتقام تمام حرف هایش را به زودی از او میگیرم. تا وقتی مطمئن نشوم روشنی روز را نمیبیند دست برنمیدارم.
« قطع میکنم. » سعی میکنم به خودم مسلط باشم و با احتیاط رفتار کنم.
سانگ هون: « به هیوشو و دختری که بهم حمله کرد سلامم رو برسون. » تلفن را رویش قطع میکنم.
[ چانگ بیول ]
وقتی از ظهر میگذرد جفتمان برای صرف ناهار کمی به خودمان استراحت میدهیم.
« امیدوارم با خوردن رامن مشکلی نداشته باشی چون اینجا خیلی امکانات زیادی نیست. »
« مهم نیست. فعالیت هایی که امروز کردیم قطعا مقدار کالری زیادی رو سوزونده، باید جبران شه. » میخندم.
« کلبه ای که توش زندگی میکنی اسمیم داره ؟ » درحالیکه بسته های رامن را باز میکنم از هیوشو میپرسم.
« چرا کلبه باید اسم داشته باشه ؟ »
« منظورم اینه اینجا حتی یه آدرس یا پلاک مشخص نداره. پس دستکم باید یک اسم داشته باشه. به هرحال حتی یک عددم نمیتونه خشک تر از "کلبه" باشه. » توضیح میدهم.
« اسپرینگ » پاسخ میدهد.
« اسپرینگ ؟ » کمی فکر میکنم. « چرا ؟ » میپرسم.
[ یون هیوشو ]
پس از چندین بار دور زدن رنگ هایی از مدرسه اش دیگر هر هفته در کلبه بود معمولا صبح ها می آمد، با کمک مترو بجای مدرسه در این ایستگاه پیاده میشد.
از او متنفر بودم، او واقعا غیرقابل تحمل است و شیوه زندگی روزمره امان را تغییر داده است، بدتر از آن توجهی بی موردی است که هپ به آن میکرد بود که باعث میشد بیشتر به کلبه بیاید.
آنها ساعت ها صحبت میکردند و بلند میخندیدند، تهیون راجب مدرسه اش گله میکرد و از علاقه اش را به نقاشی و رویاپردازی میگوفت و بیشتر از همه راجب اینکه چقدر برادرش را دوست داشت و نمیخواست او را سرخورده کند با هپ صحبت میکرد، با وجود اینکه میدانست هپ خیلی از آنها را ندارد.
خیلی اوقات میتوانستم ناراحتی را در چشمانش ببینم. با اینکه سعی میکرد از بیرون با تمام وجودش لبخند بزند و با تهیون همراهی کند.
وقتی من به هپ میگفتم این حرف هارا از قصد میزند تا احساساتش را جریحه دار کند، کم سنی اش را بهانه میکرد و من مانند همیشه آدم بده میشدم که حسرت زندگی یک پسر 14 ساله را میخورد.
به هرحال به نظر من امکان نداشت یک پسر 14 ساله نسبت به حرف هایش آگاه نباشد.
به هرحال تا زمانیکه هپ با او کنار میآمد و با رفت و آمدش مشکلی نداشت من نیز مجبور بودم با او بسازم. حاضر بودم هرچیزی را برای خوشحالی هپ تحمل کنم.
تهیون: « این کلبه اسم داره ؟ »
« نه. » با سردی پاسخ میذهم درحالیکه سرم گرم درس خواندن در کلبه است.
تهیون: « میشه براش اسم بزاریم ؟ » با هیجان میپرسد.
« ایده های احمقانت رو برای خودت نگه دار و تمرکزم رو بهم نزن. » با کلافگی میگویم.
تهیون: « اما این کلبه و اون درخت مثل داستانا میمونن، انگار میشه ازش یه رمان نوشت. »
« گفتم نه. » لحنم را تند تر میکنم.
تهیون: « تصور کن. کلبه ای که قلب داره، قلبش یک درخت بید مجنونه. کلبه دلباخته بهاره و همیشه منتظره تا بهار از راه برسه و طی نه ماه بید مجنون دوباره پژمرده میشه و برای رسیدن به بهار تقلا میکنه زمین به رنگ خاک میشه نمیتونه زیباییش رو به تصویر بکشه. » واقعا از شنیدن تمام این چرندیات خسته شده بودم و میخواستم با لحنش نیش دارم به او بگویم واقعا احمق است اما جلویم را میگیرد.
تهیون: « اما زمانیکه بهار از راه میرسه بید مجنون از همیشه سبزتر میشه زمین ها ناگهان بنفش میشه و مانند فرشی یک دست از بهار و تمام پروانه هاش پذیرایی میکنه. » مکث میکند. « چون کلبه دوباره به یار دیرینه اش رسیده. »
وقتی جمله آخرش را میگوید کمی زیبا بنظر میرسد اما چون از زبان او است نمیخوام قبول کنم چون با تمام وجودم از آن کودن متنفرم و اگر حرفش را قبول کنم پرو تر میشود.
تهیون: « اسپرینگ. » زمزمه میکند.
تهیون: « اسم کلبه اسپرینگ باشه. » ناگهان بلند میگوید.
« خیلی احمقانست. » پاسخ میدهم.
هپ: « اینجا باز چه خبره؟ » با شنیدن صدای جر و بحثمان به سالن میآید.
تهیون: « هیونگ میشه اسم کلبه رو بزاریم اسپرینگ ؟ »
هپ: « چه اسم زیبایی انتخاب کرید ! البته که میشه. » شانه اش را نوازش میکند.
« باورم نمیشه به تمام خواسته های احمقانه اش مهر تایید میزنی. »
هپ: « هیونگ داری بزرگش میکنی، اون فقط یک بچست. »
« اون یک پسر بالغ 14 سالست. » بهش طئنه میزنم.
هپ: « تهیون چطوره بری بیرون پروانه هارو ببینی ؟ منم الان میام پیشت. » تهیون را بیرون میفرستد.
هپ: « هیوشو اون مارو به عنوان دوستاش انتخاب کرده چرا اصلا سعی نمیکنی باهاش کنار بیای ؟ درسته 14 سالشه اما مثل ما مجبور نیست تو سن 14 سالگیش کار کنه و پول دربیاره بزار بچگی کنه. »
« دوست ؟ هپ تو اونو با بچت اشتباه گرفتی. »
هپ: « خانوادش به اندازه کافی بهش سخت میگیرن. اگر محبتی که به جای خانوادش دارم بهش میدم باعث میشه فکر کنی اون رو جای بچم بزارم هرجوری دوست داری فکر کن. »
« جوری رفتار نکن انگار خودت خانواده نداری، خوب میدونی وقتی خانواده پشت آدم رو نگیره هیچ محبتی نمیتونه جبرانش کنه. » وقتی این را میگویم ناگهان نگاهش تغییر میکنه و چند قدم عقب میرود.
« متاسفم زیادی تند رف- » حرفم ار قطع میکند.
« اسم کلبه اسپرینگه، بهتره بیشتر از این تهیون رو اذیت نکنه. اون به اندازه تو برام عزیزه. » از در خارج میشود.
بیول: « تو فکر رفتی. » ناگهان حواسم به بیول برمیگردد. حتی متوجه نشدم چطور کاسه رامنم رو تمام کردم. انگار ذهن کاملا جای دیگری بود.
بیول: « جوابی ندادی، چرا اسپرینگ ؟ »
« فکر نمیکنی الان مسائل مهم تری برای پرسیدن چرا وجود داشته باشه ؟ »
[ چانگ بیول ]
تا قبل آنکه سوال کلبه را مطرح کنم همه چی خوب پیش میرفت، به نظر میآمد کمی نرم شده است. اما پس از آن جوریکه انگار به دنیای واقعی برگشته است دوباره شروع به طئنه زدن میکند.
« راستش یکم وقت نیاز دارم تا فکر کنم چه قدمی میخوام بردارم. »
هیوشو: « تا آخر عمرت برای فکر کردن وقت نداری. »
« نگران نباش زیاد سربارت نمیشم. » کمی معذب میشوم.
هیوشو: « منظورم اینجا موندنت نبود، منظورم پیدا کردن یک مسیر جدید بود. فکر کردم منو خوب میشناسی. »
« منم همین فکرو میکردم اما حرکاتت خیلی غیر قابل پیش بینی شده. »
هیوشو: « فکر کنم یکم خسته شدم. » چتری هاش رو کمی کنار میزند. دیدن صورتش با وجود چتری هاش کمی سخت است اما وقتی کنارشون میزند صورتش کاملا مشخص میشود.
« چقدر چشمات قشنگه. » بلند فکر میکنم، از گفتن همچین چیزی خیلی خجالت میکشم.
سرش را بلند میکند و به من نگاه میکند. وقتی حواسش را کاملا به من میدهد حتی خجالت زده تر میشوم.
« م-متاسفم. بلند فکر کردم. » موهام را پشت گوشم میزنم.
« خوشم نمیاد کسی راجب ظاهرم نظر بده، لطفا تکرارش نکن. » به آَشپزخانه کتافروشی بازمیگردد.
[ کونگ نام-هیوک ]
به سئول برمیگردم، هنوز چند کار نیمه تمام دارم اما مهمترینش ملاقات دوباره با اون پسر است.
دلم نمیخواهد تصور کند ناگهان غیبم زده است.
برای دادن آزمون یکی از درس هایم به دانشگاه میروم. چند ساعتی آنجا تلف میشود. باید اعتراف کنم از اینکه به کلبه برگشتم خوشحالم، زندگی در پایتخت دردسرهای خودش را دارد، برای آرامشی که در کلبه وجود داشت دلم تنگ شده بود چنانکه به خانه بازگشته ام.
درست زمانیکه میخواهم از محوطه دانشگاه خارج شوم، بیول زنگ میزند. پاسخ میدهم.
« بیول ؟ »
« دیشب وقتی به اسپرینگ برگشتیم تو اونجا نبودی، دوباره رفتی سئول ؟ »
« اسپرینگ کجاست ؟ » کمی گیج میشوم.
« دیروز همراه هیوشو در متانویا مشغول تمیزکاری بودیم، اون گفت اسم کلبه اسپرینگه. »
« چقدر سریع عادت کردی ! من حتی نمیدانستم آنجا اسم داره. »
« سریع بودن بزرگترین ویژگی منه، حتی برای قدم بعدیم تصمیم گرفتم آقای کونگ. دستکمم نگیر ! » با لحنی بچگانه میگوید.
« البته که دستکم نمیگیرم خانم چانگ. ببینم قدم بعدیتون چیه ؟ » من نیز با لحنی بچگانه پاسخ میدهم.
« میخوام آخرین استفادم رو از آژانس مدلینگ هان دونگ جه ببرم. » مصمم به نظر میرسد.
« میخوای برگردی ؟ » نگران میشوم.
« البته که نه ! اما میخوام یه خداحافظی اساسی کنم. به هرحال پنج سال اونجا کار کردم. »
« واقعا میخوام بدونم چه نقشه ای داره تو ذهنت میچرخه. »
« به زودی میفهمی. » جفتمان پشت تلفن میخندیم. ناگهان از دور چشمم به زنی میخورد. او خانم چانگ ایون جانگ است که به من نزدیک میشود.
« بیول، من بعدا باهات تماس میگیرم. » تلفن را سریعا قطع میکنم و به خانم چانگ تئظیم میکنم. او زنی مقرراتی و جدی است و به ندرت با دانشجوها جداگانه حرف میزند. کار اشتباهی کرده ام ؟
« کمی زمان دارید آقای کونگ ؟ » فامیلی ام را به خوبی به یاد دارد. تمام نمراتم را در ذهنم مرور میکنم.
« بله، بفرمایید. » با نگرانی پاسخ میدهم.
« راستش این دخالت در زندگی شخصیتون به حساب میاد اما باید این سوال رو ازتون بپرسم. » لحنش خیلی ملایم به نظر میرسد. سکوت میکنم تا حرفش را کامل کند.
« کمی قبل پشت تلفن با کسی صحبت میکردید، مکالمه تون رو ناخواسته شنیدم. شما از کسی به اسم چانگ بیول نام بردید ؟ » درست است او مادر بیول است، باید اعتراف کنم کاملا فراموش کرده بودم.
« بله » هیچگاه به این احتمال فکر نکردم که ممکن است روزی راجب بیول با مادرش صحبت کنم.
« حالش چطوره ؟ اون رو از کجا میشناسی ؟ کجا زندگی میکنه ؟ » پریشان میشود.
نمیدانم باید چه جوابی به او دهم، شاید بیول از دستم عصبانی شود،اگر اطلاعاتی درموردش به مادرش دهم.
« خب اون خوبه، اما راستش فکر نکنم بتونم بدون اجازش درموردش صحبت کنم. »
با احتیاط حرف میزنم، میدانم اگر از حدم بگذرم به اخراج شدنم از دانشگاه منجر شود.
« درسته حق داری، میتونم بدونم چیکار میکنه ؟ »
« به تازگی از شغلش بیرون اومده و سعی داره یک مسیر جدید پیدا کنه. » متوجه میشوم که چشمانش پر شده است. سریعا از داخل کیفم یک دستمال بیرون میآورم و به سمت خانم چانگ دراز میکنم.
« نیازی نیست، متاسفم که وارد زندگی شخصیتون شدم آقای کونگ. » خودش را جمع میکند و لباسش را مرتب میکند و از من دور میشود. مکالمه غریبی بود.
[ ؟؟ ]
در همان کوچه همیشگی پرسه میزنم و به دیوار های پر از نقاشی ام خیره میشوم، هیچگاه فکر نمیکردم کسی باشم که دور از چشم پلیس روی دیوار ها نقاشی بکشد.
بخشی از وجودم میخواهد برایم دلسوزی کند، بخشی دیگر مرا سزاوار هر آنچه به سرم آمده است میداند.
همیشه میگویند قلبت یا عقلت، کدام یک برنده میشود ؟ من همیشه عقلم را انتخاب کرده ام، این نقاشی ها تنها آخرین تقلاهای قلبم برای زنده ماندن است.
[ کونگ نام-هیوک ]
میدانستم شانس اینکه بتوانم آنجا پیدایش کنم بسیار کم است، او هر شب آنجا نمی آید هرچند با این حال شانسم را امتحان میکنم. به سمت کوچه ای میروم که اولین بار آنجا یکدیگر را ملاقات کردیم.
« هی » در اوج ناامیدی ناگهان همانجا او را میبینم. بلند صدایش میزنم. به سمت من بازمیگردد و ناگهان به سمتم میدود و مرا محکم در آغوش میگیرد.
ابتدا بسیار جا میخورم اما پس از آن به آرامی او را متقابلا در آغوش میگیرم.
« فکر کردم برای همیشه رفتی، دنبالت گشتم. » سکوت را میشکاند.
« متاسفم، اتفاقات پشت سرهم افتاد. » سرش را نوازش میکنم.
یکم عجیب رفتار میکند، بدنش میلرزد. وقتی از آغوشم بیرون میآید مادام چشمانش را از من میدزد و به آسمان نگاه میکند. مشخص است میخواهد گریه کند اما سعی دارد جلوی اشک هایش را بگیرد. میخواهم بپرسم چه اتفاقی افتاده اما شاید نخواهد چیزی بشنود.
« من حتی اسمتم نمیدونم. » به شوخی میگویم.
« نمیخوام اسمم رو بدونی چون اونجوری میفهمی کی هستم. هرکی میفهمه کیم یا ولم میکنه یا مثل یه آدم معمولی باهام رفتار نمیکنه. »
« پس باید چی صدات کنم ؟ » دستم را دور شانه اش میاندازم و باهم شروع به قدم زدن میکنیم.
« ته. » میخواهم بدانم او که است و کجا زندگی میکند اما نمیخواهم فشاری به او بیاورم.
« اسم تو چیه ؟ » میپرسد.
« کونگ نامهیوک، البته میتونی نامیوک صدام بزنی. »
« یک هفته شد که پیدات نمیکردم. نقل مکان کردی ؟ »
« راستش من فقط برای کار میام اینجا، در واقع من در یانگجو زندگی میکنم. »
« یانگجو ؟ واقعا اونجا زندگی میکنی ؟ » متعجب میشود.
« نه دقیقا یانگجو اما اطرافش. » صورتش متعجب و سردرگم میشود.
« مشکلی پیش اومد ؟ »
« نه فقط اینکه من هم مدتی در یانگجو زندگی کردم، زیاد ازونجا خاطراتی خوبی ندارم. »
« یعنی دیگه قرار نیست همو ببینیم ؟ » موضوع بحث را تغییر میدهد.
« اگه تو بخوای میبینیم. »
« حتی دلم میخواد تو رو به دوتا از آدمای با ارزش زندگیم هم معرفی کنم. »
وقتی این را میگویم چشمانش برق میزند.
اما اگر میدانستم برق در چشمانش روزی تبدیل به آن اشک های بی انتها میشود هیچگاه این کار را نمیکردم.
مگر اقیانوس اشک میریزد ؟
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...