Chapter 39
Edge Of The Cliff
[ کونگ نامهیوک ]
تهیون: « تو به من جرات دادی تا دوباره بتوانم نقاشی هایم را از دیوار ها روی بوم و کاغذ بیارم. » توجهم به او جلب میشود. او گفته بود از چیزهایی که به آنها علاقهمند است میترسد. واقعا من باعث شده ام که دوباره بتواند رویاهایش را دنبال کند یا این را برای بهتر کردن حال من میگوید.
بیول: « به منم جرات دادی تا بتونم خودم باشم، تا به خودم و بدنم احترام بزارم و دوباره سرپا شوم. اگر به لطف تو نبود من و سجین هنوز در چنگ های دونگ جه بودیم. »
« کارایی که خودتون از پسش برآمدید رو به من نبندید. » با فروتنی میگویم.[ آهن تهیون ]
به او دروغ گفتم، من هیچگاه نمیتوانم دوباره نقاشی بکشم یا سمت علاقه ام بروم. چون تنها اثری که دارد این است که دوباره از درون نابودم میکند و باعث میشود گیج تر شوم.
از زمانیکه بچه بودم به هیچول نگاه میکردم، او همیشه از تمام کارهایش مطمئن بود، او به سمت هرچی که میخواست قدم برمیداشت.درست برعکس من که برابر رسیدن به آرزوهایمان دست و پا میزدم و قبل رسیدن به آنها باید هزاران مرحله از پیش تعیین شده را طی میکردم. باید بگویم از جهاتی بخاطر اینکه انقدر شبیه من بود ولی از من بیشتر پیشرفت میکرد از او متنفر بودم، از توجهی که اطرافیانش به او میکردند بیشتر متنفر بودم.
او برعکس من بخندی زیبا، صورتی زیبا و برخوردی گرم با اطرافیانش داشت. در قلب همه جا داشت، از هیوشو تا فردی غریبه مانند مشتری اش و بیشتر از همه خانواده اش که همیشه به او افتخار میکردند. برعکس من.با وجود اینکه استعدادهایش بی شک از من کمتر بود اما به آنها به مراتب بیشتر از من میبالید و دوستایی بسیار خوب داشت که من در آرزوی فقط یکی از آنها بودم. او آینهی دقی بود که هرگاه نگاهش میکردم یاد شکست های بیشمارم می افتادم. هیچول بیشتر از یک دوست، برای من حکم رغیبی را داشت در مقابلش ناچیز بودم.
بیول: « خیلی رفتی تو خودت. »
« هنوز به درگیری ام با هیچول فکر میکنم. »
بیول: « انقدر اتفاق افتاد که پاک فراموش کردم ازت بپرسم، تو چطور هیچول رو میشناسی ؟؟ » وقتی بالاخره این را مطرح میکنند خیلی مضطرب میشوم. حتی نامیوک توجهش جلب میشود.
« اولین بار بخاطر کارهای شرکتامون باهم آشنا شدیم، شرکت ما برای خرید میزهای مطالعه سراغ ناموکو رفت و خب من ازونجا هیچول رو شناختم، حدود دو سال پیش. ی-یعنی قبلش اصلا اون رو نمیشناختم. » قصد نداشتم به آنها راجب گذشته ام با هیوشو بگویم.بیول: « هیوشو رو چطور ؟ حتی اسمشم از زبان هیچول نشنیدی ؟ ظاهرا آن دو دوستای قدیمی هم بودند. »
« رابطه من و هیچول بیشتر در حد سلام و احوال پرسی بود، هیچ وقت آنقدر صمیمی نبودیم که راجب مسائل زندگیمون باهم حرف بزنیم. فقط گاهی اوقات برای تمرین رقص روی یخ با باشگاهش سر میزدم. » ازینکه خیلی از حرف هایم دروغ است حس بدی پیدا میکنم.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...