Chapter 35
The Lantern
[ جانگ هیچول ]
هیوشو: « هپ. » لبخند میزند. وقتی مطمئن میشوم خودش است باور میکنم تمام یادآروی هایی که در چند روز گذشته از او داشتم اتفاقی نبوده است. چنانکه نخ سرنوشتمان دوباره مارا به سمت یکدیگر کشانده باشد.
ناگهان محکم مرا در آغوش میگیرد. هنوز نمیتوانم این اتفاق را حضم کنم.
از آغوشم بیرون میآید و دوباره بهم خیره میشود. هیچ تغییری نکرده است.
به دو نفری که پشت ما ایستاده اند نگاه میکنم، یک دختر و پسر هستند که با نگرانی به هیوشو نگاه میکنند.
به نظر میرسد دوستانش باشند. به کمک هم بالاخره از روی زمین بلند میشویم.
« کنجکاوم زودتر بدونم کسی که باعث شده من لبخندتو برای نخستین بار ببینیم کیه. » ناگهان دختری که کنار هیوشو ایستاده است میگوید.
خجالت زده میشوم، برای نخستین بار ؟ هیوشو کم میخندید، اما وقتی کنار من بود چاره ای جز خندیدن نداشت.
لبخند زیبایی دارد که لثه هایش را به خوبی مشخص میکند و باعث میشود به خوبی بتوانی آنچه پشت صورت به ظاهر سردش پنهان میکند را ببینی.
« راستش حتی منم کنجکاو شدم. » پسریکه کنارش ایستاده میگوید.
« متاسفم که خودم رو معرفی نکردم، من جانگ هیچول هستم. » به سمتشان تئظیم میکنم.
« کونگ نامهیوک، چانگ بیول. » دختری که روبه رویم است ابتدا به پسر و سپس به خودش اشاره میکند. به طرز عجیبی اسم هایشان آشنا به نظر میرسد. ازینکه میبینم هیوشو کسانی را دارد که به آنها تکیه کند خوشحالم.
« خوشبختم. » نامهیوک تئظیم میکند.
چانگ بیول: « خب شما همدیگرو میشناسید هیوشو ؟ »
هیوشو: « در واقع هپ یکی از مهمترین آدم های زندگی منه. مثل خانوادمه. »
« هیونگ لطفا اینجوری نگو. » خجالت میکشم و سرم را پایین میاندازم. »
کونگ نامهیوک: « ه-هپ ؟ » به نظر از شنیدن لقبم مضطرب میشود، رنگش کیم میپرد.
« راستش هیوشو و من صالهای زیادی رو با هم گذروندیم، من به اون میگم هیونگ و اون من رو هپ صدا میزنه، هپ به معنی امید. » رو به هیوشو لبخند میزنم.
هیوشو: « میشه باهم تنها باشیم ؟ » ناگهان معرفی امان را قطع میکند.
« اما شما نمیخواید سه نفری وقت بگذرونید ؟ » نگاهی به دو دوستش میاندازم.
چانگ بیول که صورتش کمی پژمرده شده است چیزی نمیگوید.
کونگ نامهیوک: « ما همیشه باهم میچرخیم، به نظرم بعد این همه مدت باید کمی تنهایی وقت بگذرونید. »
چانگ بیول: « اما.. »
کونگ نامهیوک: « شما راحت باشید، من و بیول باهم میچرخیم. » به هیوشو چشمک میزند.
دست دختر را میگیرد و به طرف مخالف ما میروند.
[ کونگ نامهیوک ]
« چرا حرفمو قطع کردی ؟ میخواستیم فانوس هوا کنیم میدونی چقدر برام ارزشمند بود ؟ » وقتی از آن دو دور میشویم آرام به بازویم میزند.
از شدت نگرانی و اضطراب نمیتوانم صحبت کنم. پس هدفش همین بود، ملاقات دوباره هیوشو با "هپ"، یعنی چگونه این کرا را کرده است ؟ هدفش ازین کار چیست ؟
بیول: « نامیوک اصلا به من گوش میدی ؟ » با کلافگی میپرسد.
« لطفا درکشون کن، ندیدی چقدر شویو خوشحال به نظر میرسید ؟ فانوس سال دیگه هم هست. اون دوست قدیمیش رو بعد زا مدت ها ملاقات کرده. » درحالیکه ذهن خودم درگیر است سعی میکنم بیول را آرام کنم.
بیول: « ندیدی چطور معرفیمون کرد ؟ جوری رفتار کرد انگار ما فقط دوتا غریبه بودیم. » قطره ای اشک از گونه اش جاری میشود.
« لطفا بیول، تو بهتر میدونی شویو به زمان نیاز داره تا به اطرافیانش عادت کنه. اون خیلی متفاوته. » آرام نوازشش میکنم، انتظار نداشتم انقدر قلبش بشکند.
بیول: « من برای خوشحالیه اون خوشحالم نامیوک. » مکث میکنم تا اشک هایش را پاک کند.
« اما وقتی به اون پسر لبخند زد، حس کردم ما واقعا در زندگیش اضافه ایم. در تمام مدتی که کنار هم بودیم و تمام خاطراتی که باهم داشتیم، هیچ وقت هیوشو رو خوشحال ندیدم. »
نمیتوانم احساساتش را سرکوب کنم، من نیز همین حس را دارم. شویو برای ما خیلی مهم است و این وضعیت که در چند لحظه بدون تردید راهش را از ما دور کرد کمی بهم لتمه زد. هرچند من حق ندارم ناراحت باشم، مقصر تمام این اتفاقات منم. اگر هیوشو از باارزش ترین فرد زندگی اش ضربه بخورد هیچ وقت خودم را نمیبخشم.
بیول در سکوت کنارم قدم میزند اما ذوقش کور شده است، اگر به نجوی ذهنش را ازین اتفقات منحرف نکنم شب بدی برایش به خاطر میماند.
« بیا کمی بچرخیم، مغازه ها تا نیمه شب باز هستند، ماهم عجله ای برای فانوس نداریم. وقتی یک فانوس گرفتیم به شویو و دوستش میگوییم با ما ملحق شوند. » شانه اش را بالا میاندازد درحالیکه دستانش در جیبش است.
« هوا سرده، اگه یکم خوذاکی بخوریم گرم میشیم. » با لحنی مسخره میگویم درحالیکه دستم را دور شانه اش میاندازم و او را به خودم نزدیک تر میکنم. بالاخره میخندد.
به سمت بوفه های خوراکی میرویم، ناگهان چشمم به پسری میخورد که روی نیمکتی وسط خیابان تنها نشسته است و به جمعیت خیره شده است. موهایش صاف است، کت بزرگ کرم، شلوار جذب، و شالگردن که همه اشان به رنگ شیری است، بوت های چرم سیاه و البته یکی از آن کلاه های فرانسوی به سر دارد. انقدر زیبا به نظر میرسد که از میان تمام جمعیت ناخواسته به چشم میآید.
فرم صورتش درست مانند تهیون است اما امکان ندارد خودش باشد، او همیشه با لباس های گشاد و هودی و کفش های ورزشی میگردد. اما برای اطمینان به سمتش میروم.
[ آهن تهیون ]
پس از مدت زیادی تنهایی راه رفتن روی نیمکتی میشنینم، هدفونم را درگوشم میگذارم و به آهنگای همیشگی ام گوش میدهم. تماس های هیچول را پاسخ ندادم اما حوصله وقت گذراندن با آن مرد عیجب را ندارم.
ناگهان کسی کنارم روی نیمکت مینشیند. سعی میکنم اهمیت ندهم اما سنگینی نگاهش را حس میکنم. سرم بلند میکنم تا با او ارتباط چشمی برقرار کنم. ارتباط چشمی مستقیم میتواند افراد غریبه را معذب کند.
« نامیوک ؟! » جا میخورم.
نامیوک: « واقعا خودتی ! » با تعجب سرش را کج کرده است.
اصلا تصور نمیکردم او نیز به جشنواره بیاید.
نامیوک: « اصلا باورم نمیشه ! خیلی متفاوت دیده میشی. اصلا نشناختمت. »
« نامیوک من یک بسته بونگیوپانگ گرفتم. » دختری نامش را صدا میزند درحالیکه نزدیک نیمکت میشود.
نامیوک: « بیول ببین کی اینجاست ! » به من اشاره میکند، دختری که ظاهرا نامش بیول است با تعجب به من خیره میشود.
« نشناختم. » در فکر فرو میرود.
« این همون پسریه که میخواستم در یک فرصت مناسب به تو و شویو معرفی کنم. » دستش را روی شانه ام میگذارد. من که هنوز درست ماجرا را متوجه نشدم هدفونم را در می آورم و دوباره نگاهی به آن دو میاندازم.
« فکر کردم گفتی بیک نقاش خیابونیه نه یک، » دوباره به من از نگاهی میاندازد.
« نه یک پسر فرانسوی خوش پوش. » وقتی این را میگوید خیلی خجالت میکشم. گونه هایم که همین الان هم از سرما کمی قرمز شده قرمز تر میشود.
نامیوک: « میدونم ! حتی خودمم تابحال اینجوری ندیدمش. انگار یک آدم دیگست. » به من چشمک میزند.
نامیوک: « تنهایی اومدی ؟ » نگاهی به اطرافم میاندازم، آثاری از هیچول و مشتری اش نمیبینم.
« فکر کنم آره. »
نامیوک: « اگر میدونستم توهم به این جشنواره میای دعوتت میکردم. »
« خیلی اتفاقی شد، در واقع قصد اومدن نداشتم. »
بیول: « خب حالاکه اینجاست، راستش این بسته بونگیوپانگ خیلی زیاده، اگر توهم تنهایی میتونی با ما شریک شی. من هم بیشتر باهات آشنا میشم. » پیشنهاد میدهد.
« نیازی نیست لطفا از وقتتون دونفری استفاده کنید من نمیخواهم مزاحمتون شم. » بلافاصله رد میکنم.
بیول: « من مشکلی با موندت ندارم، همین الانم همراهمون مارو از سرش باز کرد، اگر بمونی استقبال میکنم. » خیلی گرم و صمیمی به نظر میرسد اما وقتی کنار نامیوک ایستاده است گمان میکنم آن دو زوج هستند.
نامیوک: « لطفا بمون. » او نیز اصرار میکند.
« اما شما زوج قشنگی هستین، واقعا نمیخوام خلوتتون رو- » جفتشان ناگهان با خجالت حرف را قطع میکنند و میگویند زوج نیستند. گمان کنم باز هم بی فکر حرف زدم.
« واقعا شرمنده ام. » خجالت میکشم. هر سه امان میخندیم.
نامیوک: « میتونم با اسم کاملت به بیول معرفیت کنم ؟ » مراعاتم را میکند. سرم را به نشانه تایید تکان میدهد.
نامیوک: « آهن تهیون. »
بیول: « همون خانواده آهن معروف ؟ تو پسر کوچیکشونی مگه نه ؟ باید حدس میزدم ! هردو فرزندشون خیلی خوش پوش و شیکن. » چشمانش برق میزند. کمی خجالت میکشم.
نامیوک: « راستش خوشش نمیاد خیلی راجب این موضوع پافشاری کنی. »
بیول: « اوه متاسفم، هیجانم رو درک کن. کمتر پسری با این سلیقه لباس دیدم. من چانگ بیولم. خوشبختم. » لبخند میزند دستش را سمتم دراز میکند.
« من حس میکنم قبلا شمارو جایی دیدم. » با او دست میدهم.
نامیوک: « بیول هفته پیش سرتیتر تمام اخبار و مجلات مد شد. »
« همون دختری که با کلاه گیس قرمز رفت روی فرش قرمز و راجب گذشتش حرف زد ؟ محشر بود. »
« لطفا بزرگش نکنید. » لبخند بزرگی روی صورتش قالب میشد درحالیکه چشمانش را میدزدد.
در حین خوردن بونگیوپانگ، راجب اینکه چطور بیول و نامیوک خودشان را به آن مراسم فرض قرمز رساندند و چه اتفاقاتی افتاد صحبت میکنند.
ESTÁS LEYENDO
Spring Butterfly
Fanficسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...