Chapter 29
Rattle The Stars
[ ؟؟ ]
« ققنوس پرنده افسانه ای جاودانست که پس از مرگش با اولین طلوع خورشید از خاکسترش دوباره متولد میشه. » در حالیکه درکنار نامیوک راه میرویم توضیح میدهم. او از وقتی آمده است صورتش در هم رفته وسردرگم است.
« بخاطر همینکه انقدر ققنوس رو دوست دارم. »
نامیوک: « تابحال درموردش نشنیده بودم. »
« به نظر خوب نیستی. » مشخصا ذهنش درگیر جای دیگری است.نامیوک: « خیلی مشخصه مگه نه ؟ » با کلافگی میپرسد. حرفش را تایید میکنم.
نامیوک: « یادته یکبار یک سوال راجب آسیب زدن به یکی از افراد مهم زندگیم ازت پرسیدم ؟ » به خوبی به یاد دارم. آن سوال ذهنم را درگیر کرد.
نامیوک: « راستش من در ازای آزاد کردن یک نفر مجبور شدم به کسی همینجوریشم بهش یک دنیا مدیونم ضربه زدم و الان مطمئن نیستم چه اتفاقی ممکنه بیفته. »
« راستش تابحال با همچین چیزی در زندگیم مواجه نشدم. »نامیوک: « مهم نیست، این دردسریه که خودم برای خودم درست کردم، باید پاش بایستم. »
« دو هفته دیگه در سئول جشنوراه فانوس¹ برگذار میشه. » موضوعی جدید مطرح میکنم تا از خودش بیرون آید.
« جشنواره فانوس ؟ اون چطور جشنیه ؟ » با تعجب میپرسد.
« میتونم از اینکه مثل من زیر سنگ زندگی میکنی خوشحال باشم. » هردویمان میخندیم.1- Lantern Festival
[ یون هیو-شو ]
« برای نوشتن یک قطعه اول باید آوای موسیقی را احساس کنی. نت های موسیقی از احساسات ریشه میگیرند و خود به خود جاری میشوند. » پس از سوال بیول، حرف های آن سازفروش را به یاد می آورم.
« بهتره بجای گشتن دنبال رویاهای من روی رویای خودت تمرکز کنی، البته اگه برای واقعی کردنش مصممی. »بیول: « همیشه وقتی میخوای موضوع رو تغییر بدی به آدما طئنه میزنی ؟ »
« همیشه دوست داری در چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت کنی ؟ »
بیول: « من فقط دلم میخواد بیشتر بشناسمت، میخوام نزدیکت باشم. جرمه ؟ »
« یه چیزی ازت میخوام، من رو نشناس، بهم نزدیک نشو. تعاریف بی جا ازم نکن. »حرف هایش کلافه ام میکند.
بیول: « تو به دوست داشته شدن آلرژی داری ؟ » از روی زمین بلند میشود و روبه رویم میایستد.
« همینطوره. »بیول: « پس بزار باهات صادق باشم. تو من رو بخاطر ضعیف بودنم تحقیر میکنی و خودت تظاهر میکنی که قوی هستی. میدونی من به اندازه کافی در آینه نگاه کردم. فکر کنم دیگه نوبت تو باشه که در آینه به خودت نگاه کنی. شاید اونجوری یادت بیفته هدفت از زندگی کردن چیه یون هیوشو. »
در اتاقش را محکم رویم میبندد، صدای گریه اش از پشت در میآید.
الان بهتر میفهمم، او به من حسی دارد که باعث میشود حرف هایم بیشتر احساساتش را بشکند.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...