•45•

14 4 0
                                    

Chapter 45
Midnight Falls
[ کونگ نامهیوک ]
دیگر ملاقات های شبانه امان، روزانه می‌شود. هر از گاهی پس از ساعات کاری باهم بیرون می‌‎رویم و گاهی اوقات تهیون به من سر می‌زند.بودن او کمک می‌کند تا روز دادگاه سانگ هون در سئول احساس تنهایی نکنم.
او زیاد از برادرش جیهیون و وابستگی بزرگی که به او دارد صحبت می‌کند، می‌توانم حس کنم چقدر او برایش عزیز است. همان اندازه که شویو و بیول برای من عزیز هستند.

« دلم برای نقاشی های دیواریت تنگ شده. »  درحین ساعت نهار باهم ساندویچ می‌خوریم.
تهیون: « از بعد درگیری ام با هیچول خیلی نمی‌کشم، سرم این روزا شلوغ شده. » با دهان پر می‌گوید. 
« اما اونا معرکه بودند. » 
تهیون: « اینو از شاگرد شناخته شده ترین قاضی کره نشنیده می‌گیرم. » نزدیک تر می‌شود.
« اگر قراره شهر رو به این اندازه زیبا کنند من شکایتی ندارم. » در گوشش زمزمه می‌کنم و جفتمان می‌خندیم.

تهیون: « خب آنها در چشم کسی که با دستان خودش می‌کشیدشون انقدر ها هم زیبا به نظر نمی‌رسیدند. » 
« خب انسان با تمرین همیشه پیشرفت می‌کنه. اقدام دوم از اولی بهتره. » 
تهیون: « مدت ها بود دست به مداد و کاغذ نزده بودم، دیگر چیزی از استعدادهایم باقی نمانده. » لبخندش ناپدید می‌شود و در خودش می‌رود.

« تهیون چیزهایی که یاد گرفتیم همیشه باهامون می‌مونه ! تازه تو که الان داری دوباره امتحانش می‌کنی. بهم گفتی دوباره جرات پیدا کردی تا روی کاغذ بکشی. خیلی زود همه چیز یادآروی میشه. »
« شاید دیگه دیره. » آرام زمزمه می‌کند.
« هیچ وقت دیر نیست. » من نیز آرام زمزمه می‌کنم درحالیکه دستم را روی شانه اش می‌گذارم.

سرش را بلند می‌کند و لبخندی ملایم به من می‌زند. همان لحظه باد سوزناکی به طرفمان می‌وزد.
« هر وقت حس کردی برای کاری دیره فقط کافیه به من و بیول فکر کنی. تازه ما همیشه کنارتیم. تو دیگه بخشی از ما به حساب میای. » به او اطمینان می‌دهم.
« و البته شویو. » اضافه می‌کنم. اما ناگهان دوباره صورتش درهم می‌رود. تمام تلاش هایم دوباره خراب می‌شود.

« فکر کنم راجب شویو یه چیزایی رو بد برداشت کردی. اون از بیرون آدم خشک، سرد و حتی ترسناکی به نظر می‌رسه اما در واقع فقط یک پروانه با بال های شکسته است. فقط باید بشتر همو بشناسید. »
تهیون: « حتما همینطوره. » با لبخندی سرسرانه می‌گوید. می‌خواهم سوالی بپرسم که ناگهان زنگ ساعتم به صدا در می‌آید.  

« من باید برگردم، برای اولین پرونده ام فرصت خطا ندارم.» بلند می‌شوم.
تهیون: « اولین پرونده ؟ » با کنجکاوی می‌پرسد.
« من به عنوان وکیل رسمی شویو پرونده آتش سوزی مزارع یون رو دستم گرفتم. » 
تهیون: « حتما خیلی سرت شلوغ میشه. »
« برای تو همیشه وقت دارم. گاهی اوقات به دفتر کارم بیا تا تنها نمونم، تازه برای جمع کردن اعتماد به نفست در نقاشی می‌تونی دفتر کار منو امتحان کنی. »

[ آهن تهیون ]
به من چشمک می‌زند و برای آرخین بار موهای صافم را بهم می‌ریزد.
از او خداحافظی می‌کنم و سوار مترو می‌شوم. دروغ کوچکی که راجب نقاشی کشیدن به نامیوک گفتم تبدیل به یک دروغ بزرگ شده است زیرا او دلش می‌خواهد دوباره نقاشی هایم را ببیند. دروغی به او گفتم که به هیچ وجه تبدیل به واقعیت نخواهد شد. خیال نقاشی مدت هاست مانند مرزی خاکستری در ذهنم خاموش شده است. 

آنطور که فهمیدم بیول و هیوشو در نزدیکی یانگجو زندگی می‌کنند. مطمئن نیستم آنجا همان کلبه قدیمی تسخیرشده باشد یا جای دیگری مستقر هستند. نامیوک که چند روز آنیده را تا روز دادگاه باید در سئول سپری کند کمی تنها و نگران است. دلم می‌خواهد بتوانم بیشتر کنارش باشم.

به سمت شرکت می‌روم. از دادگستری سئول تا شرکت ما راه زیادی نیست، به همین دلیل است که به راحتی می‌توانم ساعات استراحتم را کنار نامیوک بگذرانم. 
نامیوک همیشه می‌گوید از دیدن من در کت و شلوار رسمی و سیاه و سفید شرکت تعجب می‌شود. من نیز همین حس را دارم. هربار در آینه به خودم خیره می‌شوم خودم را نمی‌شناسم، گمان نکنم هیچگاه عادت کنم.

به محض وارد شدن، شین یونا با دفتر یادداشت و پوشه های همیشگی اش سمتم می‌آید.
هربار نزدیکم می‌شود باعث می‌شود حتی از انجام دادن کارهای روزمره ام خجالت زده شوم.
شین یونا: « خسته نباشید آقای آهن، چند پوشه جدید روی میز کارتون قرار دادم که باید بررسی شوند. برادرتون هم منتظر شما هستند. » لیست کارهایش را از روی دفترچه اش برایم روخوانی می‌کند، عطری که استفاده می‌کند خوشبو است. واقعا نمی‌توانم از او چشم بردارم.

شین یونا: « آقای آهن ؟ کمکی از دستم بر میاد ؟ » زمانیکه در فکر فرو رفتم نگاهم می‌کند. 
« م-متاسفم، عطری که استفاده می‌کنی واقعا خوشبوعه به اون- » متوجه می‌شوم دوباره بلند فکر کردم. کمی خجالت زده می‌شود و عقب می‌رود. موهایش را پشت گوشش می‌زند و تئظیمی کوتاه می‌کند.

« خدای من باز خرابکاری کردم. » زمزمه می‌کنم درحالیکه با خجالت تنهایی سوار آسانسور می‌شوم.
به اتاق جیهیون می‌روم و در را پشت سرم می‌بندم. 
جیهیون: « چند روزه خیلی سرحال می‌بینمت، حتما بخاطر در رفتن های کوچیک سر استراحتته. حالت خیلی بهتر شده. مدتی بود تو خودت رفته بودی. » با نیشخند می‌گوید.

« قبلا که بهت گفته بودم هیونگ، با نامیوک وقت می‌گذرونم. اون واقعا پسر دوست داشتنی ایه. » لبخندی بزرگ می‌زنم درحالیکه موهایم را با دستانم شانه می‌کنم.
جیهیون: « می‎‌خوام یک بار ببینمش، کنجکاو شدم شخصیتی که انقدر برای برادرم با ارزش شده رو از نزدیک ملاقات کنم. » با لبخند می‌گوید.
« حتما هیونگ. »

جیهیون: « از اینا گذشته، تا اینجا کشوندمت تا راجب موضوع مهمی باهات صحبت کنم. » جدی می‌شود.
جیهیون: « می‌خوام یک هفته برم سفر. » به صندلی اش تکیه می‌دهد.
« اینکه خیلی خوبه هیونگ، در این مدت سخت کار کردی باید بری خوب استراحت کنی. » لبخند می‌زنم.
جیهیون: « این یعنی بخش عمده کارهای شرکت رو در اون یک هفته تو اداره می‌کنی. » لبخندم ناپدید می‌شود.

جیهیون: « انجامش میدی مگه نه ؟ تهیون تو تنها فرد مورد اعتماد من در شرکتی. » 
« اما تو همیشه برای استراحتای چند روزت کارتو به منشی هات می‌سپردی. » با نگرانی می‌گویم. من هیچگاه شرکت را اداره نکردم. با مسائل مالی و مدیریتی شرکت هیچ آشنایی ندارم. نقش من در شکرت بیشتر یک ایده پرداز و یک کارمند اداری ساده است. 

جیهیون: « مورد اعتمادترین منشیم رو برای یک ماه به شعبه دگو منتقل کردم، پدر اونجا یک مدت به نیروی کاری بیشتری احتیاج داشت و خب این یکی کمی طولانی تره، من نمی‌تونم یک هفته کامل برای جایگاهم به هرکسی وکالت تام بدم. » سکوت می‌کنم، از این وضعیت اصلا خوشم نمی‌آید.

« تهیون ؟ » اسمم را بازگو می‌کند. پاسخی نمی‌دهم.
از جایش بلند می‌شود و سمت من می‌آید روی صندلی روبه رویم می‌نشیند و دستانم را می‌گیرد. 
« من خیالم از بابتت راحته، اگر تصمیم خودت نبود حتی ترجیح می‌دادم مدیریت شرکت دست خودت باشه. تو یک پسر باهوش و فوق العاده برای این جایگاهی. حتما از پسش برمیای. »
« ا-اما مت‌ترسم ناامیدت کنم هیونگ. اگر از پسش برنیام چی ؟ » با نگرانی می‌پرسم.

جیهیون: « در این مدت هرچیزیکه نیاز باشه رو بهت یاد میدم. تازه اگر جایی به مشکل بخوردی هروقت بخوای می‌تونی باهام تماس بگیری. »
به دفترم بازمی‌گردم و روی صندلی ام می‌نششینم. خیلی مضطرب می‌شوم. اگر نتوانم انجامش دهم هم پدر و مادرم، هم جیهیون را خیلی از خودم مایوس می‌کنم. دستانم از اضطراب شروع به لرزیدن می‌کند و کتم را در می‌آورم.

« خیلی می‌ترسم. من نمی‌تونم همچین مسئولیت بزرگی رو گردن بگیرم. » سرم را می‌گیرم.
بی فکر یک کاغذ سفید روی میز می‌گذارم و خودکار شرکت در دستم می‌گیرم، این تنها راهی است که به ذهنم میرسد تا از این همه اضطراب خودم را رها کنم و کمی آرام شوم.

وقتی نخستین خط را می‌کشم بیشتر مضطرب می‌شوم. آن را تبدیل به یک دایره می‌کنم و هزاران دایره دیگر. پس از آن بدون اراده خودم بر کاغذ طرح هایی نقش می‌گیرد. کم کم تبدیل به ابرهای بزرگ و کوچک می‌شوند.

به خودکار در دستم نگاهی می‌اندازم، هیچ وقت خشنی نوک خودکار را دوست نداشتم.
تمام اجزای خودکار را باز می‌کنم تا به تنها محفظه پلاستیکی که جوهر آبی را در خود نگه می‌دارد دست یابم. با تمام زورم آن را از وسط می‌شکافم، ناگهان مقدار زیادی جوهر روی میز پخش می‌شود.
انگشتم را آرام بر جوهر می‌مالم و با انگشتان جوهری ام شروع سایه زدن و پرکردن آسمان آبی می‌کنم.
برای نخستین بار پس از مدت ها لطافت رنگ را به خاطر می آورم.

[ کونگ نامهیوک ]
عصر است و آَمان تقریبا تاریک شده است. مشغول کار بر روی پرونده هستم که ناگهان کسی آرام در می‌زند. با این فکر که آقای لی یا یکی از همکارانم باشد به سمت در می‌روم. تهیون است.
تهیون: « متاسفم که سر زده اومدم. » با صورتی که به نظر کلافه و ناراحت دم در می‌ایستد.

« نمی‌خواستم دوباره مزاحمت شم اما می‌تونم کمی کنارت بشینم ؟ » حالش خیلی خوب به نظر نمی‌رسد.
« البته که می‌تونی ! بیا داخل. » با لبخندی بزرگ می‌گویم. میز و صندلی اضافه برای او می‌آورم. او نیز کمک می‌کند. کنجکاوم بدانم چه اتفاقی از ساعت ناهار افتاده که باعث شده اینگونه شود. اما نمی‌خواهم فشار بیاورم.

جفتمان مشغول کارهای خودمان می‌شویم، هر از چندگاهی به تهیون نگاهی می اندازم تا مطمئن شوم راحت است.
او با دقت تمام روی برگه ای سفید با انگشتان رنگی اش و چند نوع خودکار چیزی می‌کشد.
همان موقع آقای لی داخل می‌آید. با دیدنش بلافاصله از جایم بلند می‌شوم. تهیون نیز توجهش جلب می‌شود.

« خسته نباشید آقای لی. » به او تئظیم می‌کنم، تهیون هم پشت سرم تئظیم می‌کند.
لی یونگ سان: « همچنین نامیوک، پرونده چطور پیش میره ؟ » با لبخند می‌پرسد.
« خوب پیش میره استاد، اینم دوستم تهیون هست، امروز کنارمه تا تنها نباشم. » او را آرام جلوتر می‌کشم.
« خوشبختم. آهن تهیون. » با اضطراب دستش را جلو می‌آورد. لی یونگ سان نیز با صمیمیت دست می‌دهد.

لی یونگ سان: « شب آتش سوزی دیده بودمت، تو همون پسری بود که سعی کردی جلوی نامیوک رو از رفتن به رستوران سانگ هون بگیری. واقعا پسر جسوری هستی. »
تهیون: « متاسفم اگر مشکلی ایجاد کردم، فقط سعی کردم کمک کنم. » با خجالت سرش را پایین می‌اندازد. 
با شنیدن این جفتمان می‌خندیم، او واقعا جدی است و عذر خواهی می‌کند.

لی یونگ سان: « خوبه که امروز مهمون داریم. ازش خوب پذیرایی کن. تازه می‌تونیم یکمم ازش کار بکشیم تا دست خالی ازینجا بیورن نره. » رو به من چشمک می‌زند.
تهیون: « اگر کاری باشه که بتونم انجام بدم- »
« شوخی کردم پسر، راحت باش. نامیوک دوستت واقعا مسئولیت پذیره، هرچیزیکه میگم رو گوش میده یکم ازش یاد بگیر. » به من گوشزد می‌کند. این بار هر سه امان می‌خندیم.

لی یونگ سان: « من برمی‌گردم به دفترم، خوب کار کنید. » روی شانه ام می‌زند.
تهیون دوباره با تمرکز سرگرم نقاشی اش می‌شود، مشخص است ذهنش خیلی درگیر شده است. دلم می‌خواهد داستان او را هم بدانم اما او به نوع خودش همه چیز را در خود پنهان می‌کند. با وجود رفتار صمیمانه اش درست مانند شویو سعی می‌کند تا می‌تواند کلمه ای اضافه به زبان نیاورد.

[ آهن تهیون ]
جیهیون چندین بار با من تماس می‌گیرد اما پاسخ نمی‌دهم، حتی نامیوک نیز متوجه کلافگی ام شده است و زنگ هایی پاسخ نمی‌دهم شده است. می‌خواهم از فکر کردن راجب مدیریت شرکت دور شوم.
به لی یونگ سان فرک می‌کنم او قاضی موفق و بزرگی است و حتما کلی تجربه راجب مدیریت بحران در دادگاه دارد. درتس برعکس من که حتی زندگی خودم ار نمی‌توانم به درستی مدیریت کنم.

« نامهیوک این چند پوشه باید تا آخر امشب بررسی شه و برای شعبه بوسان ارسال بشه. خیلی فوریه. » یکی از کارکنان آنجا بدون مقدمه وارد می‌شود و تعداد زیادی برگه و پوشه روی میز نامیوک می‌گذارد. 
نامیوک: « عالی شد امشب باید اینجا بمونم. » به صندلی اش تکیه می‌دهد و سرش را به عقب رها می‌کند.

« اگر همینجوری پیش بره فرصت نمی‌کنم قبل دادگاه شواهد و اظهارتم رو تکمیل کنم. » دستش را روی پیشانی اش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد. مدتی در سکوت به پوشه ها خیره می‌شوم.
« قهوه ؟ » خودکارم را زمین می‌گذارم. 
نامیوک: « اگر بگیری شکایت نمی‌کنم. » با چشمان بسته می‌گوید.

سریعا بلند می‌شوم و با دو قهوه در دستم برمی‌گردم.
نامیوک: « چرا دوتا ؟ » از دیدن قهوه من متعجب می‌شود.
« کمکت می‌کنم. » قهوه ام را با دقت روی میزش می‌گذارم و صندلی خودم را به سمت میز او می‌کشانم. درست نصف پوشه ها را برمی‌دارم و جلوی خودم قرار می‌دهم. او که به نظر گیج شده است با تعجب نگاهم می‌کند. 

« در قبالش ازت می‌خوام از لی یونگ سان خواهش کنی کمی از اصول مدیریت بهم یاد بده، اون حتما اطلاعات و تجربه های زیادی داره. » همچنان در سکوت نگاهم می‌کند.
« از کجا باید شروع کنم ؟ » آَستین هایم را بالا می‌کشم و می‌پرسم.

[ کونگ نامهیوک ]
« خب من می‌تونم ازش خواهش کنم کمی برات وقت بزاره ولی مجبور نیستی بهم کمک کنی.. » در سکوت با چشمانی درشت نگاهم می‌کند درحالیکه منتظر توضیح است.
« خیلی خب.. هرجور راحتی. » شانه هایم را بالا می‌اندازم و به سمتش خم می‌شوم. شروع به توضیح دادن می‌کنم، روش مطالعه هر پوشه را برایش می‌نویسم. او با دقت و سکوت به من گوش می‌دهد و بلافاصله دست به کار می‌شود.

وقتی شروع می‌کنیم 9:37 است و وقتی جفتمان آخرین پوشه را می‌بندیم 3:21 نیمه شب است.
آهی از سر خستگی می‌کشم. تهیون انقدر خسته است که سرش را روی میز می‌گذارد تا کمی استراحت کند.
« یک لیوان آب می‌خوری ؟ » سرش را به نشانه تایید رحالیکه به میز تکیه داده است تکان می‌دهد. اما وقتی با دو لیوان آب به دفتر بازمی‌گردم چشمانش بسته است.

« تهیون ؟ » آرام دستم را روی شانه اش می‌گذارم و اسمش را زمزمه می‌کنم. او کاملا خوابش برده است. کتم را از آویز می‌آورم و رویش می اندازم.
« واقعا ازت ممنونم. » با لبخندی ملایم آرام زمزمه می‌کنم و شروع به تمیز کردن میزها و وسایلش می‌کنم.
روی میز خودش یک برگه بزرگ می‌بینم که به کمک چند خودکار شکسته و انگشتان رنگی اش تزیین شده است.

تصویری بسیار زیبا از یک پسر در دشتی است و گیاهی بر پاهایش پیچیده شده است که او را از حرکت باز می‌دارد درحالیکه تعدادی پروانه اطرافش می‌چرخند.
آنقدر زیباست که نمی‌توانم از آن چشم بردارم. در دنیایی که همه غرق فضای مجازی  و انواع و اقسام کارهای آماده و ارزان شده اند جای این نقاشی خالی مانده و فراموش شده است.

همان لحظه پیامی از گوشی اش ارسال می‌شود، چشمم به صفحه روشن موبایلش می‌خورد.
هیونگ : تهیون بهتره هرچه زودتر جواب بدی.

" هیونگ " باید برادرش، جیهیون باشد. داشتن خانواده ای که نگرانت شوند حس غریبی است. حتما جیهیون کسی بوده که دیروز مادام با او تماس می‌گرفته و به او پیام می‌داده است. به نظر می‌رسید تهیون سعی کند از او فرار کند برای همین است که به دفتر من پناه برده است. برمی‌گردم تا دوباره نگاهش کنم.
« حتما تو شرایط سختی هستی آهن تهیون. » با خودم زمزمه می‌کنم.

[ آهن تهیون ]
چشمانم را با خستگی باز می‌کنم، هوا رو به روشنی است. به ساعت در دستم نگاهی می اندازم. نزدیک هفت است. وقتی به یاد می‌آورم روی میز دفتر نامیوک خوابم برده است، با نگرانی از جایم بلند می‌شوم. سنگینی کتی که از روی می افتد را پس از بلند شدنم حس می‌کنم.

کت متعلق به نامیوک است. تکه یادداشتی کنارش روی زمین افتاده است.
پوشه های با موفقیت ارسال شد، اگر کمک تو نبود تکمیل نمی‌شدن. واقعا ازت ممنونم =)
هر وقت بیدار شدی برو دفتر لی یونگ سان و راجب چیزی که می‌خوای باهاش صحبت کن.

چشمانم را با دستانم میمالم، صورتم را می‌شورم و موهایم را در آینه دستشویی مرتب می‌کنم.  نفسی عمیق می‌کشم و به سمت دفتر لی یونگ سان می‌روم.در دفترش مشغول کار است.
« روز بخیر. » در نیمه باز را باز می‌کنم و تئظیم می‌کنم.
سرش را بلند می‌کند و نگاهی به من می اندازد. خیلی خجالت می‌کشم.

« صبحت بخیر ! آهن تهیون، لطفا بیا داخل، بنشین. » با لبخندی بزرگ ازم استقبال می‌کند. او واقعا مردی قبراق و سرزنده است. الان درک می‌کنم چرا نامیوک انقدر تحت تاثیر او قرار گرفته است.
لی یونگ سان: « پسر با دقت و با حوصله ای هستی، نامیوک راجب اینکه چقدر بهش کمک کردی و پوشه هارو دقیق و تمیز بررسی کردی بهم گفت. »
« نظر لطفتونه. » برای برقرار کردن ارتباط چشمی کمتر به تندیس بانوی عدالت روی میزش خیره می‌شوم.

لی یونگ سان: « نامیوک بهم توضیحی کوتاه داد، گفت می‌خوای راجب اصول مدیریت نظراتم رو بشنوی. » مکثی کوتاه می‌کند و لپ تاپش را می‌بندد.
لی یونگ سان: « وقتی از یک مدیر تعریف می‌کنند به هیچ وجه نباید سر خم کنه یا فروتنانه  تشکر کنه این ضعف رو نشان میده مخصوصا وقتی با یکی هم سطح خودش صحبت می‌کنه. » ناگهان بی مقدمه شروع به صحبت می‌کند.

« اما اینکه من خودم را با شما هم سطح بدونم خیلی گستاخانه است. » با تردید می‌گویم. 
لی یونگ سان: « امیدوارم مشکلی نداشته باشی به اسم کوچک صدایت کنم. » او خیلی باوقار رفتار می‌کند.

لی یونگ سان: « تفاوت ما در حیطه کاریمونه تهیون، من یک قاضی سرشناسم اما در نهایت من و تو یک انسان با پتانسیل های مشابهیم. چیزیکه آدمای موفق رو از بقیه متمایز می‌کنه عزت نفسه و انگیزشون برای تلاش کردنه. » 
در سکوت گوش می‎دهم.

لی یونگ سان: « یک انسان موفق کسیه که قابلیت های خودشو بشناسه و اون ها رو جدی بگیره اگر یک کاری حرفه ای انجام شده نیاز به افتخار و توجه داره. » ادامه می‌دهد
« من چیزی برای افتخار ندارم. » زمزمه می‌کنم.
لی یونگ سان: « مشخصا وقتی وقتی به بال های ک پروانه وزنه ببندی نمی‌توانی در حال پرواز ببینیش. » وقتی این را می‌گوید توجهم بیشتر جلب می‌شود. پروانه ها را دوست دارم.
« چطور می‌تونم یک مدیر مسئولیت پذیر و قاطع باشم ؟ »

لی یونگ سان: « فاکتور های زیادی است که یک مدیر مناسب رو تشکیل میده. » به صندلی اش تیکه می‌دهد.
لی یونگ سان: « چای یا قهوه ؟ » با لبخندی ملایم می‌پرسد.
متوجه می‌شوم قرار است صحبت طولانی داشته باشیم، تابحال همچین چیزی را تجربه نکردم.
یک قاضی بزرگ روبه رویم نشسته است که حاضر است برایم وقت بگذارد و بزرگترین تجربیات زندگی اش را با من در اشتراک بگذارد.
« قهوه. » سرم را بالا می‌گیرم و متقابلا لبخند می‌زنم.

[ کونگ نامهیوک ]
شبانه روز سخت روی پرونده کار می‌کنم. شویو برای این پرونده به من اعتماد کرده است زیرا دیگر نمی‌خواهد در دادگاه حضور پیدا کند. احساس عجیبی ازین شرایط دارم. درست چند ماه پیش همین موقع من کسی بودم که در صدد زندان رفتن بود و سانگ هون مانند شکارچی بالاسرم ایستاده بود.
حال اوست که در زندان است و من به عنوان وکیل شاکی پرونده اش مقابلش قرار خواهم گفت.

[ آهن تهیون ]
پس از روزی که در دفتر نامیوک گذراندم و اتمام صحبت هایم با لی یونگ سان، بالاخره به شرکت بازمی‌گردم.
همه عجیب نگاهم می‌کنند. ناگهان منشی ام یونا به سمتم می‌دود.
شین یونا: « آقای آهن نگرانتون شدم، هیچ کدام از تماس هایم را پاسخ ندادید. » ابراز نگرانی می‌کند. کمی خجالت می‌کشم. او  تابحال انقدر احساسات نسبت به من نشان نداده است.

« متاسفم، دیروز نیاز به فضا داشتم تا بتوانم با توان بیشتری برگردم. » سرش را آرام به نشان تایید تکان می‌دهد. 
شین یونا: « برادرتون خیلی یپگیر حالتون بوده و الان خیلی نگرانتون هست، اگر مایل باشید ایشون رو از حضورتون مطلع کنم. » موهایش رو دوباره پشت گوشش می‌زند.
« ممنونم ازت، خودم میرم دفترش. » با لبخندی ملایم می‌گویم. برای نخستین بار او نیز قبل از آنکه برود متقابلا لبخند می‌زند. قلبم تند می‌تپد. به سمت اتاق جیهیون می‌روم و در می‌زنم.

جیهیون با دیدن من سریعا از پشت صندلی اش بلند می‌شود و سمتم می‌آید. 
جیهیون: « معلومه این همه ساعت کجا بودی ؟ خیلی نگرانت شدم. » دستش را روی بدنم می‌کشد تا مطمئن شود جاییم آسیب ندیده است درحالیکه با نگرانی نگاهم می‌کند. 
« جیهیون آروم باش، من خوبم. » دستش را کنار می‌زنم. 
جیهیون: « هیچ کدوم از تلفن ها یا پیامام رو پاسخ ندادی. هزارتا فکر و خیال کردم ! چرا نک انگشتات رنگیه ؟ چرا سر و وضعت انقدر بهم ریختست ؟ شب کجا خوابیدی ؟ » با نگرانی تعداد زیادی سوال می‌پرسد.

« هیونگ گفتم که خوبم مثل مامان و بابا باهام رفتار نکن ! » با کلافگی می‌گویم.
نمی‌دانم چگونه باید همه چیز را برایش توضیح دهم، همه چیز از زمانی شروع شد که خیال نقاشی دوباره در سرم ریشه زد، پس از آن خودم را کنار نامیوک پیدا کردم و همه اتفاقات بعدش انقدر پشت سرهم رخ داد که فرصتی برای فکر کردن نداشتم.
جیهیون: « پس توهم مثل یک بچه رفتار نکن ! » تن صدایش را بالا می‌برد. 

« متاسفم. » با صدایی لرزان می‌گویم. صدای بلند جیهیون کمی اذیتم می‌کند اما نمی‌توانم چیزی بگویم.
جیهیون: « حق با توئه منم یکم زیادی نگرانتم. منو ببخش. » نفسی عمیق می‌کشد. 
« وقتی راجب مدیریت بهم گفتی ترسیدم و سعی کردم از مسئولیت های سنگین شرکت شونه خالی کنم. برای همین سعی کردم از دستت فرار کنم. » با تردید می‌گویم.

« تهیون من درک می‌کنم که مدیریت ناگهانی شرکت برات سخته اما راهش فرار کردن از دستم نیست، من اینجام که کمکت کنم و می‌خوام زودتر بتونی روی پای خودت بایستی. » آرام دستانش را روی بازوهایم می‌گذارد.
« می‌دونم هیونگ، متاسفم که دوباره سرخورده ات کردم. » آرام با صدایی لرزان می‌گویم.
جیهیون: « تهیون تو هیچ وقت سرخورده ام نمی‌کنی. فقط نگرانم می‌کنی. » مرا در آغوش می‌گیرد.

« نگرانم نشو، شب رو در دفتر نامیوک هیونگ خوابیدم. اون خیلی مراقب بود. تازه فرصت پیدا کردم تا با یک قاضی معروف به نام لی یونگ سان حرف بزنم. » در آغوشش می‌گویم. 

جیهیون: « واجب شد نامیوک رو از نزدیک ملاقات کنم. » می‌خندد. جیهیون خیلی لبخند شیرینی دارد.
جیهیون: « متاسفم که سرت داد زدم، بیا فراموشش کنیم، شش روز زمان زیادیه تا با کار های شرکت آشنات کنم. مثل همیشه باهم از پسش برمیام. » اطمینان می‌دهد.
من سه روز سخت کار می‌کنم و حتی شب هایی را در شرکت می‌گذرانم تا بتوانم از پس اداره شرکت بربیایم. به خودم بیشتر از قیل اعتماد دارم. حسی بهم می‌گوید موفق می‌شوم.

کم کم شرکت در جلسات کشوری، مدیریت ثبت نام ها و صحبت با استادان را یاد می‌گیرم. در این مدت بیشتر با شین یونا می‌گذرانم و هرچه بیشتر می‌گذارد بیشتر متوجه علاقه و کششم نسبت به او می‌شوم.
موقع هایی است که آنقدر غرق نگاه کردن به او می‌شوم که تمام صحبت ها توضیح هایش را از یاد می‌برم.

در اوقاتی که کنارم است نمی‌توانم تمرکزم را به کار کردن بدهم اما حتی کلمه ای بیش از تایید کردن گفته هایش یا کارهای دفتر نمی‌توانم با او صحبت کنم. او همیشه کنارم است اما صمیمی شدن با او غیرممکن به نظر می‌رسد.

[ کونگ نامهیوک ]
لی یونگ سان: « آماده ای ؟ » وارد سالن محاکمه که فعلا خالی است می‌شود.
« فکر کنم. » با اضطراب می‌گوید. ما یک دور کل روند محاکمه را باهم طی می‌کنیم چند بار تپق میزنم اما لی یونگ سان خیلی به من فشار نمی‌آورد و با آرامش باهام رفتار می‌کند.

« کاملا آماده ای کونگ، الان فقط کافیه بری لباسات رو بپوشی و برای شروع دادگاه آماده شی. » وقتی این را می‌گوید قلبم خالی می‌شود. شویو در متانویا است و بیول امروز برای عکس برداری لباس های زمستانه به شرکت ولانتیو می‌رود و تهیون که سرش با کارهای شرکت شلوغ است حتی از دادگاهم خبر ندارد. احساس تنهایی می‌کنم.

جلوی آینه دفترم کت شلوار رسمی ام را مرتب می‌کنم و سنجاق اسمم را به سینه ام می‌زنم.
وکیل کونگ نامهیوک حس ناآشنا و در عین حال افتخار به خودم می‌دهد. به سالن محاکمه بازمی‌گردم تا برای آخرین بار قلب شروع دادگاه با لی یونگ سان حرف بزنم.
« اگر خرابش کنم چی ؟ » با نگرانی می‌پرسم.
« اگر تو اولین پروندتو به عنوان وکیل خراب کنی ممکنه منم اولین فرصتم رو برای مدیریت شرکت خراب کنم پس بهتره خرابش نکنی هیونگ. » ناگهان صدای تهیون را می‌شنوم که از دور به سمتم می‌آید.

« تو اینجایی ؟ اما چطور ؟ تو حتی راجب دادگاه- » نگاهی به لی یونگ سان می‌اندازم.
لی یونگ سان: « به من نگاه نکن. خودش پرسید من فقط روز ساعت رو گفتم. » لبخند می‌زند.
« ممنون که اومدی تهیون. » کمی اضطرابم فروکش می‌کند.

دادگاهش شروع می‌شود. سانگ هون با دستبند و صورتی بهم ریخته وارد دادگاه می‌شود. تابحال او را انقدر ضعیف ندیده بودم. من با کت شلوار نو و رسمی به عنوان وکیل مقابلش ایستاده بودم. حال جایگاهمان کاملا متفاوت بود.
دادگاه با تسلط و بی دردسر جلو می‌رود. مبلغ خسارت خورده به مزارع شویو با موفقیت به او تعلق می‌گیرد.
لی سانگ هون جلوی چشمانم با تخفیف به 30 سال حبس محکوم می‌شود.

[ آهن تهیون ]
با دقت به محاکمه نگاه می‌کنم. تابحال در سالن محاکمه ای حضور نداشتم. فضای سنگینی دارد.
نامیوک خیلی خوب از پسش برمی‌آید او به موقع حرف می‌زند و به موقع از حق موکلش دفاع می‌کند. او واقعا می‌درخشد. با اتمام دادگاه بلافاصله سمتش می‌دوم.
« هیونگ فوق العاده بود ! » با هیجان می‌گویم.
 
[ کونگ نامهیوک ]
« واقعا اینطور فکر می‌کنی ؟ » درحالیکه از اضطراب دادگاه نفس نفس می‌زنم می‌گویم.
« واقعا فوق العاده بود، وکیل ماهری هستی ! » من و تهیون به سمت صدای ناآشنا برمی‌گردیم. پسری تقریبا همسن شویو نزدیکمان می‌شود. تهیون از دیدنش خیلی جا می‌خورد.
تهیون: « جیهیون ؟ » با تعجب خطابش می‌کند. آیا آن پسر همان برادرش است ؟ با دقت بیشتری به او نگاه می‌کنم، درست است. اجرای صورتشان خیلی شبیه یکدیگر است.

درست هم قد تهیون است، موهایش کمی روشن تر از تهیون است، یعنی قهوه ای روشن. مانند تهیون خوش پوش است و با کت شلورا رسمی مانند من آمده است. اگر اشتباه نکنم این لباس فرم شرکت آهن است زیرا جفتشان مانند هم لباس پوشیده اند. ساعت مارک دار و کفش های گران قیمتی دارد.
از همان مدل هایی که هرکسی نمی‌تواند هزینه اش را بدهد. وقتی تهیون نام خانوادگی اش را گفت می‌داسنتم چقدر سرشناس هستند اما انتظار همچین ثروتی را نداشتم.

تهیون: « جیهیون تو اینجا چیکار می‌کنی ؟ »
« راستش وقتی منشیت شین یونا بهم گفت از شرکت خارج شدی کمی متعجب شدم. وقتی گفت میری دادگستری سئول واقعا کنجکاو شدم بدونم برای چی داری میری. » توضیح می‌دهد.
« حتما قسمت بوده با کونگ نامهیوک معروف که همیشه اسمشو می‌شنوم امروز آَشنا شم. » دستش را دراز می‌کند تا با من دست دهد. کمی مضطرب می‌شوم. نمی‌دانم چه باید بگویم یا چگونه رفتار کنم.

« از آشنایی باهاتون خوشبختم. » در حالیکه تئظیمی کوتاه می‌کنم با او دست می‌دهم.
همان لحظه ماموران سانگ هون را می‌برند تا برای 30 سال آینده به زندان منتقل کنند.
سانگ هون: « فکر نکن همینجا تموم شده کونگ نامهیوک. قسم می‌خورم زندگیرو برای همتون جهنم کنم. » با عصبانیت می‌گوید درحالیکه همراه ماموران از آنجا خارج می‌شود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 20 hours ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now