•4•

45 5 0
                                    

Chapter 4
Next Station

هرچه بیشتر جلو می‌روم حس می‌کنم دردم کمتر می‌شود اما مطمئنم فقط به خودم تلقین می‌کنم، امکان ندارد با پناه بردن به گذشته ام معجزه‌ ای رخ دهد.
هرچند بودن در جاده پس از مدت زیادی بی وقفه کار کردن، حس آزادی را دوباره یادم می‌آورد..

تنها یک ماشین توی کل جاده، جاده فراموش شده‌ی قدیمی سئول به یانگجو که با وجود مترو دیگر کسی برای رفت‌‌وآمد از آن استفاده نمی‌کند.
برای بقیه ترسناک به نظر میرسد، برای من لذت دور بودن از آدم ها است.

چشمانم سنگینی می‌کند، کنار جاده می‌ایستم و شیشه ی ماشین را پایین می‌کشم، تا به حال اینگونه تمام شب تا صبح را بیدار نبود‌ه‌ام‌. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم تا کمی استراحت کنم اما درست در همان لحظه ماشین به صدا در می‌آید. بنزین رو به تمام شدن است.
در نقشه تلفن نزدیک ترین پمپ بنزین را چک می‌کنم، فاصله زیادی دارد، ناامیدانه دوباره در جاده راه می‌افتم.

پس از مدتی چشمم به تابلو ای خیلی کوچک می‌خورد، پیکانی با علامت پمپ بنزین  که به سمت چپ اشاره دارد، همچین جایی داخل نقشه دیده نمی‌شود اما چاره ای جز رفتن به آنجا ندارم. ماشین به زودی خاموش می‌شود.
پس از طی مسیری طولانی بالاخره پمپ بنزینی کوچک و متروکه را می‌بینم.

تنها سه پمپ و یک مغازه ی کوچک کنارش دارد و به نظر نمی‌رسد کسی آنجا باشد.
ماشین را کنار یکی از پمپ ها پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. همان لحظه از پشت سرم صدای پا می‌شنوم.
صاحب صدا پسری قد بلند با کلاه کپ سیاه، هودی سبز و کفش های کانورس¹ است.

1- Converse

« شب خوش، برای بنزین اومدید ؟ » پسر پرسید.
« بله. » کارکنی معمولی بنظر می‌رسد، هرچند انگار قبلا جایی دیگر ملاقاتش کرده ام.
« چیز دیگه ای نیاز ندارید ؟ » کارت بنزین را می‌گیرد و باک را پر می‌کند.
در فکر فرو رفته ام، او صورت بسیار آشنا ای دارد، کجا ممکن بود فردی با این مشخصات را ملاقات کرده باشم ؟
« چیز دیگه ای نیاز ندارید قربان ؟ » با کمی مکث سوالش را تکرار می‌کند.
« نه » سوار ماشین می‌شوم و باری دیگر نگاهش می‌کنم.
« مطمئنید راه رو گم نکردید ؟ » قبل آنکه راه بیفتم می‌پرسد.
« آره »
« میتونم بدونم مقصدتون کجاست ؟ »
کمی به سوالش مکث می‌کنم.
« کنجکاویمو ببخشید. فقط خواستم مطمئن شم راه رو گم‌ نکردید. این جاده خیلی خلوته کم پیش میاد کسی از اینجا رد بشه. »
« ایستگاه ایریونگ. »  پاسخ می‌دهم.
« بگمونم راهو درست میرید اگر از جاده ی اصلی برید تا نیم ساعت دیگه به اونجا می‌رسید. »
حرفش را با سرم تایید می‌کنم و از پمپ بنزین دور می‌شوم.

همه چی عادی به نظر می‌رسید اما هر چقدر نزدیک تر می‌شدم، مضطرب تر میشدم.
نه بخاطر تنهایی یا تاریکی، بلکه بخاطر روبه رو شدن با گذشته ام و تمام اتفاقاتی که در آن کلبه رخ داده بود، درست مانند دفترچه ای بسته که پس از سالها دوباره آن را با اکراه باز می‌کنم.
تمام آن خاطرات مانند کاستی قدیمی جلوی چشم هایم پخش می‌شوند و مرا بیشتر و بیشتر در خودشان فرو می‌بردند.

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now