Chapter 40
Done With Hide & Seek
[ کونگ نامهیوک ]
به کلبه بازمیگردیم، بیول پیاده میشود تا داخل برود، ماشین شویو جلوی در پارک شده است، این به معنیست که برگشته است. با تردید چلوی در میایستم.
بیول: « منتظر چی هستی ؟ بیا داخل. »
« راستش من تصمیمم رو گرفتم، همه چیز رو به شویو میگم و بعدش برمیگردم سئول تا خودم و سانگ هون رو تحویل پلیس بدم. » نفسی عمیق میکشم.
بیول: « نامیوک لجبازی نکن، ما راجبش حرف زدیم ! اینکارت فقط اوضاع رو برای هممون سخت تر میکنه. »
« دیر یا زود حتی تهیون هم درگیر این قضیه میشه، این موضوع خیلی کش پیدا کرده. راه چارش سادست ! من حاضرم بیخیال آرزوهام شم چون از ابتدا هم رسیدن بهشون غیر ممکن بود، خوشحالی شما برام در اولویتید. »
بیول: « نامیوک کافیه ! هیچ فکر کردی اگه شویو بفهمه- » ناگهان حرفش را قطع میکند.
شویو: « شویو چی رو بفهمه ؟ » ناگهان از پشتم صدایش را میشنوم، خشکم میزند.
« شویو تو خوبی ؟ » ناگهان با اضطراب میپرسم. سکوت میکند، ظاهرا منتظر است موضوع بحث را بداند.
« راستش.. » تصمیم میگیرم جراتم را چمع کنم و حقیقت را به او بگویم، اما وقتی با نگاه سردش درست به من خیره شده است کارم سخت تر میشود.
[ چانگ بیول ]
بیول: « نامیوک هنوز سرکارش برنگشته. » ناگهان بدون مقدمه میگویم، باید جلوی بی فکری نامیوک را به نحوی میگرفتم و این تنها راه چاره اش بود، نمیتوانستم اجازه دهم سرخود زندگی اش را نابود کند.
نامیوک با کلافگی نگاهی به من میاندازد. من هم متاسفم نامیوک، اما چاره دیگری نداشتم.
هیوشو: « جای تعجب نبود که مادام از زیر سوالام در میرفتی. » با طئنه به نامیوک میگوید.
نامیوک: « م-متاسفم، جرات نداشتم با لی یونگ سان صحبت کنم. » سرش را پایین میاندازد.
هیوشو: « چرا از من معذرت خواهی میکنی ؟ فرقی برای من نداره، زندگیه خودت خراب میشه. » جفتمان مضطربانه بهم نگاه میکنیم، او طبیعی برخورد میکند و به نظر میرسد از مکالمه قبلی امان چیزی نشنیده است.
هیوشو: « جفتتون مضطربین، نامیوک فقط قولش رو شکسته، پشت سرم که کاری نکرده. » عجیب رفتار میکند، صاف در چشمان نامیوک خیره شده است. نامیوک دست و پایش را گم میکند، دوباره به جایش حرف میزنم.
« از اتفاقی که با هیچول افتاد خیلی پریشونه، اگر به لطف تهیون نبود حتی پیداش نمیکردم. »
هیوشو: « راجب اون موضوع در یک فرصت مناسب حرف میزنیم. الان هممون خسته ایم. »
« آره حق با توئه خیلی خسته ایم، با کمک نامیوک وسایل رو از ماشین داخل میاریم، تو برو استراحت کن. » به نامیوک تنه میزنم درحالیکه هنوز با عذاب وجدان به هیوشو خیره شده است.
هیوشو داخل میرود و دوباره من و نامیوک تنها میشویم. نفسی راحت میکشم.
نامیوک: « چرا جلومو گرفتی ؟ چرا نزاشتی بگم ؟؟ » با پریشانی از من میپرسد.
« نامیوک الان ذهن هممون خستست، لطفا اجازه بده فردا با آرامش فکر کنیم، تصمیم عجولانه نگیر. »
[ جانگ هیچول ]
امروز از پدرم مرخصی میگیرم تا بتوانم از صبح برای تمرین بروم، این سومین روز متوالی است که نمیتوانم درست تمرین کنم و مسابقه ام به طرز نگران کننده ای نزدیک است.
لباس هایم را به تن میکنم و وارد پیست میشوم. فقط چند نفر در کل مجموعه هستند و ساعت هنوز هفت هم نشده است. چشمانم را میبندم و آزادانه در سالن میچرخم، دستانم را باز میکنم و اجازه میدهم بدنم رها شود.
از وقتی خودم را شناختم این حرفه را عاشقانه دوست داشتم، بزرگترین آرزویم بود که بتوانم یک رقاص تمام وقت شوم و الان از همیشه کمتر با این آرزو فاصله دارم.
این آرزو را هیوشو بهتر از هرکسی میدانست، گاهی اوقات ساعت ها کنار هم مینشست و من از رویاپردازی ها و آرزوهای بزرگم به او میگفتم. او همیشه با متانت به من گوش میکرد بی آنکه از پرچونگیم گله کند.
من و هیوشو درست دو قطب مخالف بودیم، نمیدانم این تفاوت بیش از اندازه دلیلی صمیمیتمان بود یا جدا شدنمان، اما در هرصورت او دنیا را کاملا سیاه میدید و از جهتی شاید من افراطی سفید میدیدم.
در هرصورت ما خیلی خوب باهم کنار میآمدیم تا زمانیکه تهیون میانمان قرار گرفت، هیوشو درست میگفت، تهیون اختلاف نظر بین مارا خیلی تحریک کرد و باعث بحث و جدلمان شد.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...