•30•

12 3 0
                                    

Chapter 30
Blaze Keeps Us Warm
[ چانگ بیول ] 
از وقتی در ماشین می‌نشینم یک کلمه هم نمی‌توانم حرف بزنم، احساس خجالت و کلیشه ای بودن بهم دست می‌دهد. مادام حرف هایی که آنجا زدم در ذهنم تکرار می‌شود. هربار احمقانه تر به نظر می‌رسد.
نامیوک: « در تمام رسانه ها پخش زنده بودی ! » با هیجان کمی دورتر از مراسم ماشین را پارک می‌کند. 
« جدی می‌گی ؟ » هنوز در شوک تمام اتفاقاتی که تنها دقایقی پیش رخ داد هستم و نمی‌توانم درست فکر کنم.

نامیوک: « بیول واقعا معرکه بودی ! همه جا راجبت نوشتن ! » با صدای بلند رو به من می‌گوید.
« دیوونگی کردم. » با اضطراب و بغض می‌گویم.
نامیوک: « شوخیت گرفته ؟ متوجهی چه قدم بزرگی برداشتی ؟ » چشمانش برق می‌زند.
« معلوم نیست چطور تمام مزخرفاتی که گفتم در اینترنت پخش شدن. » اشک هایم بدون اراده خودم از گونه ام جاری می‌شوند، ناراحت نیستم، عصبی شده ام. بدنم می‌لرزد. نامیوک بلافاصله گوشی اش را روشن می‌کند.

نامیوک: « اونا راجب زیبایی لباست و جساراتت در مقابل دوربین ها نوشتن، همه تخت تاثیر حرفات قرار گرفتند ! » بیا خودت سر تیتر مجله هایی که در نیم ساعت گذشته منتشر شدند رو بخون. گوشی اش را نزدیک می‌کند.

پوشش جسورانه دختری کره ای که ستاره هارو تبدیل به کهکشان کرد.
نخستین چهره ی کره ای که بدون تردید با آنچه واقعیت است دیده می‌شود.
صحبت های دختری جوان که دید شمارا نسبت به صنعت مد کره تغییر می‌دهد.
چهره ای جدید که دختران جوان را از بدنشان شرم زده نمی‌کند. 

« نامیوک اینا واقعین ؟ » با صدای لرزان می‌پرسم.
نامیوک: « همشون واقعین. » اطمینان می‌دهد. از دیدن سر تیتر ها خیلی متعجب می‌شوم.
« اما امکان نداره من خیلی مزخرف گفتم. » همچنان بدنم می‌لرزد. ماشین را خاموش می‌کند و از جایش پیاده می‌شود. در عقب را باز می‌کند و کنارم می‌نشیند.

« اجازه دارم ؟ » دستش را باز می‌کند تا مرا در آغوش بگیرد. سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم. اینبار سرم ار نوازش نمی‌کند فقط مرا محکم در آغوش گرفته استو اجازه می‌دهد سرم را روی شانه اش استراحت دهم.  
چشمانم را می‌بندم و نفسی عمیق می‌کشم. با دستانش گونه هایم را پاک می‌کند.
« ازت بابت همه چی ممنونم نامیوک. » با تنی آرام می‌گویم.
نامیوک: « خیلی خب گریه بسه، ما الان باید یک موفقیتبزرگو جشن بگیریم اما نگاه کن تو چه وضعیتی هستیم. » از حرفش کمی خنده ام می‌گیرد. حق با او است.

نامیوک: « همینه بخند ! نظرت راجب مارشملو چیه ؟ بیرون کلبه یک آتش کوچک درست می‌کنیم و سه تایی این موفقیتو جشن می‌گیریم. » او همیشه خوشحالی اش را اینگونه ابراز می‌کند. جفتمان می‌خندیم.
وقتی به اسپرینگ بازمی‌گردیم هیوشو را جایی پیدا نمی‌کنیم.
نامیوک: « این پسر کجاست ؟ » با نگرانی زمزمه می‌کند.
« حتما رفته سری به متانویا بزنه، تا ما وسایل رو آماده کنیم خودش رو میرسونه. »

[ یون هیو-شو ]
قبل اینکه وارد اسپرینگ شوم صحنه ای عجیب می‌بینم. نامیوک و بیول با هیجان بین کلبه رفت و آمد می‌کنند و وسایلی را به بیرون از کلبه جابه جا می‌کنند.
« اینجا چه خبره ؟ » با کلافگی می‌پرسم.
بیول: « شویو من تو رسانه هام ! » با شنیدن صدایم به سمتم می‌دود و بلند می‌گوید.
« تبریک می‌گم. » با لحنی بی تفاوت تبریک می‌گویم و داخل می‌روم.
نامیوک: « شویو ! بالاخره رسیدی. کجا بودی ؟ »
« یک کار کوچک داشتم، زود رفتم و اومدم. » خلاصه می‌کنم.

نامیوک: « کتت رو درنیار، می‌ریم بیرون کلبه تا با آتش و مارشملو موفقیت بیول رو جشن بگیریم. » 
« دوتایی جشن بگیرید، من ازین کارا خوشم نمیاد. »
نامیوک: « شویو شلوغش نکن. فقط نیم ساعت کنارمون بشین بعدش برو. » اصرار می‌کند.

از کلبه خارج می‌شویم و روی تخته شنگ های کوچک می‌نشینیم و کنار منغل کوچکی که نامیوک از بیرون تهیه کرده و مارشملو های کوچک و سیخ هایی که بیول می آورد را جلوی آتش می‌گیریم و می‌خوریم.
آن دو آهنگ می‌گذارند و شروع به رقصیدن می‌کنند. من را نیز به زور بلند می‌کنند تا دور آتش بچرخیم. 
« من ازین کارای احمقانه بدم میاد بدون بلند کردن من هم می‌تونید برقصید. » گله می‌کنم. 

بیول: « مگه همه چی باید منطقی باشه ؟ » آستینم را محکم گرفته است و اجازه نمی‌دهد سرجایم برگردم. وقتی می‌بینم چانه زدن فایده ای ندارد بالاخره تسلیم می‌شوم. ما دست هم را می‌گیریم و دور آتش می‌چرخیم.
بیول و نامیوک با آهنگ همخوانی می‌کنند اما من نمی‌توانم.
« چطور می‌تونید از این کار لذت ببرید ؟ »
بیول: « فقط خودتو رها کن و به شعله های آتش نگاه کن. »

« مثل مربی های امیدبخش زندگی صحبت نکن. » در سکوت فقط روی آتش تمرکز می‌کنم.
کم کم تمام رنگ های داخل آتش را می‌بینم و دهانه اش را که برای روشن ماندن و تولید گرما در سوز و سرمای اسپرینگ تقلا می‌کند.
نامیوک: « یه آهنگ تو پیشنهاد بده. »
« ژانر آهنگای من همشون حوصله سربرن. هرچی می‌خوای بزار. » اما او همچنان با گوشی در دستش منتظر یک پاسخ از من است. به شادترین آهنگی که تابحال گوش دادم فکر می‌کنم. گوشی را ازش می‌گیرم.

یاد موک می‌افتم، او سلیقه خیلی متفاوتی داشت. اکثرا آهنگ های انگلیسی گوش می‌کرد که مربوط به دهه 70 میلادی بود. خیلی آن ژانر را دوست نداشتم. تا قبل آن هیچگاه آهنگ خارجی گوش نداده بودم اما این آهنگ متفاوت بود. او می‌گفت برای کسی که از کره شمالی مهاجرت کرده هریک ازین آهنگ ها جاذبه خود را دارند.

آهنگ بلیت یک طرفه به ماه¹ را پخش می‌کنم، به طرز باور نکردنی ای هر دوی آنها این آهنگ را شنیده اند و دوستش دارند. ازینکه با آن همخوانی می‌کنند جا می‌خورم. به تلفظ غلطشان هنگام خواندن آهنگ توجه نمی‌کنند، درست به همان اندازه که به عرق کردن دستانمان و گرم و سردی بدنشان یا اینکه چقدر همه چی بی معنی است توجه نمی‌کنند.

هریک از آن دو داستان خودشان را دارند، حتما به عنوان افرادی که هنوز وارد دهه سوم زندگی اشان نشدند کلی نگرانی و دغدغه ذهنی دارند، قهقهه های میان خواندنشان درحالیکه چشمانشان را بستند همانند چسب زخمی بزرگ بر روی تمامی تیزی های زندگی اشان است که باعث می‌شود بتوانند آرام باشند.
شاید من هم می‌توانستم آن حس را تجربه کنم، شاید اگر هپ و موک ترکم نمی‌کردند درد های من نیز به مرور زمان تسکین می‌شدند و مانند آنها زندگی را از سر می‌گرفتم. اما دیگر شانسی ندارم. به زودی سرم را روی خاک می‌گذارم و راهم را از آنها برای همیشه جدا می‌کنم. 

گرمای آتش  و قهقهه های بلندشان به قلبم نفوذ کرده است. حس امنیتی بهم دست می‌دهد که باعث می‌شود همچنان بخواهم کنار آن دو به این چرخیدن احمقانه دور آتش ادامه دهم. شاید بزرگترین دلیلی که آنقدر از وقت گذراندن با آنها مقاومت می‌کنم حس وابستگی است. وقتی می‌دانم چیزی را به زودی از دست می‌دهم از همان نخست به دستش نمی‌آورم. این را از زندگی موقتم کنار موک و هپ یاد گرفتم.

« من خسته شدم، کافیه. » دستم را کنار می‌زنم.
« بعد این همه تحرک تشنتون شده، میرم سه لیوان چای بریزم. » به این بهانه خودم را از فضایشان کنار می‌زنم.

[ کونگ نامهیوک ]
« یهو چی‌ شد ؟ داشتیم خوب پیش می‌رفتیم. » به شویو خیره می‌شوم که با سرعت داخل می‌رود.
بیول: « همیشه همینطوریه، هروقت داری خوب باهاش کنار میای دیواری که همراهش چیدی رو خراب می‌کنه. »
 
وقتی به حرفش فکر می‌کنم می‌فهمم که تا حدودی درست می‌گوید، نمی‌گذارد کنارش وقت بگذرانی، یا نگرانش شوی. انگار که از هر رفتار محبت آمیزی فرار می‌کند. هرچند درمورد من حق دارد وقتی به همین راحتی گذشته اش را به سانگ هون فروخته ام. همه ما دوباره دور آتش می‌نشینیم، هرسه امان از شدت تحرک خسته شدیم.

بیول: « من خیلی روز پرحاشیه ای داشتم، دیگه میرم بخوابم، شماها راحت باشید. » جمع را ترک می‌کند.
شویو: « بهتره ماهم دیگه بریم داخل. »
« بیا یکم دیگه بشینیم. فردا دوشنبست، دوباره هر سه امان درگیر مشغله های کار می‌شیم. »
شویو: « به اندازه کافی مشغله کاری نداری که بری استارحت کنی و برای فدرا آماده شی ؟ »
« لطفا شویو. » اصرار می‌کنم. بالاخره بازمی‌گردد و دوباره می‌نشیند.

شویو: « کارات چطور پیش میره ؟ »
« میشه راجب کار حرف نزنیم ؟ نمی‌خوای الان که فرصتش هست یکم راجب بچگیت بهم بگی ؟ یا راجب دعوای عجیبت با سانگ هون یا دو رگه بودنت. » 
شویو: « دونستن راجب اینا چه کمکی بهت می‌کنه ؟ » 

« خب فقط می‌خواهم بیشتر بشناسمت. »
شویو: « نمی‌فهمم چرا تو و بیول انقدر درموردم کنجکاوید. » چایش را سرمی‌کشد.
« در من در ژاپن به دنیا اومدم، مادرم ژاپنی بود و پدرم یک مزرعه دار معروف. »
وقتی این را می‌گوید ناگهان دریچه جدیدی در ذهنم ایجاد می‌شود و خیلی متعجب می‌شوم. وقتی بچه بودم همساه هایمان زیاد راجبش حرف می‌زدند. ماجرای خانواده بزرگ یون که بعد سرمایه گذاری بزرگش در ژاپن بخش زیادی از مزارعش آتش گرفت و ورشکست شد.

« صبر کن ! تو تک پسر خانواده یونی ! پسر یون بوم سوک ! »  با تعجب می‌گویم.
او همه چیز را راجب اینکه چطور مجبور به ترک ژاپن و زندگی در یک آپارتمان کوچک در دگو شدند را به من می‌گوید، او حتی راجب اینکه پدرش چقدر پس از ورشکستگی اش اذیتش می‌کرده است نیز می‌گوید. دو سال در خیابان زندگی کردن و در نهایت یافتن کلبه ای خالی در سن 12 سالگی اش را با خونسردی برایم تعریف می‌کند. 
« او-اون مزرعه رو سانگ هون آتش زد ؟ »  از تمام اتفاقاتی که سرش آمده وحشت می‌کنم.

شویو: « همینطوره. درست ارتباطشو با پدرم نمی‌فهمیدم، اما خودش اعتراف کرده. »
« اما این خیلی جرم بزرگیه شویو. » در حیرت به او خیره می‌شوم.
شویو: « ثابت کردنش برای مردی با نفوذی مثل اون خیلی سخته. منم می‌خوام این روزای آخر در آرامش باشم. »
« روزای آخر ؟ » از حرفش گیج می‌شوم.
شویو: « منظورم روزای آخر سر و کله زدن باهاشه، دیر یا زود دستگیر می‌شه. »

« بعید می‌دونم، بدون مدرک پلیس هیچوقت نمی‌تونه دستگیرش کنه. اون واقعا با نفوذه. »
شویو: « کسی از آیندش خبر نداره. »
« این وقت شب کجا رفته بودی ؟ قبل اینکه من و بیول برگردیم. »
شویو: « به یک سازفروشی قدیمی سر زدم. »
« سازفروشی ؟ تو ساز می‌زنی ؟ » ازینکه بهم این اطلاعات را می‌دهد متعجب می‌شوم.
شویو: « حتما با صورت بی احساسم ساز زدن جور در نمیاد نه ؟ » از حرفش جا می‌خورم.

« البته که نه ! فقط انقدر غیر قابل پیش بینی که انتظار شنیدن هیچی رو ازت ندارم. » با اینکه مانند یک موزی در اتاقش عکس هارا دیدم اما همچنان اینکه مهارت هیوشو ساز زدن است متحیرم می‌کند. دلم می‌خواهد همه چیز را راجب تجربه موسقی اش بدانم یا حتی ساز زدنش را بشنوم اما خجالت می‌کشم این هارا به او بگویم.
شویو: « مشکلی نیست هرجور می‌خوای فکر کن. »
« خب تصمیم داری دوباره ساز زدن رو شروع کنی ؟ »

شویو: « نه فقط دنبال یکی از نت هایی که نوشتم بودم، فراموشش کن. » از جایش بلند می‌شود.
« ساعت از سه گذشته، بهتره بریم بخوابیم. » سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و آتش را خاموش می‌کنم.
شویو: « فردا دادگاه پدرته. » درست قبل اینکه وارد کلبه شود می‌گوید.
« نمی‌خوام راجبش فکر کنم. »
شویو: « اگر می‌خوای می‌تونم همراهت بیام. »
« نیازی نیست، نمی‌خوام بیشتر از این ذهنیتتو از خودم خراب کنم. » چشمانم را می‌دزدم و داخل می‌روم.

[ لی سانگ-هون ]
روانه شهر کوچک یانگجو می‌شوم، برای نابود کردن کسی که پایش را از گلیمش درازتر می‌کند هرکاری می‌کنم.
« روز بخیر. » پس از کلی پرس و جو وارد سازفروشی می‌شوم که نامهیوک به آن اشاره کرد.
سازفروش: « روز بخیر آقای محترم، چطور می‌تونم کمکتون کنم ؟ » سن و سال زیادی دارد که نشانه خوبی است ازینکه هیوشو را بشناسد.
« خب من قصد دارم پیانو زدن رو شروع کنم. »  نخستین چیزیکه به ذهنم می‌رسد را سرهم می‌کنم.

سازفروش: « پیانو ساز فوق العاده ایه ! براتون آرزوی موفقیت می‌کنم. چه نوع پیانو ای مدنظرتونه ؟ »
« راستش کلاسی برای اینکار ثبت نام نکردم، اطلاعات زیادی ندارم. امیدوار بودم بتونید راهنماییم کنید. »
سازفروش: « تاجایی که از دستم برمی آید، چراکه نه. » لبخندی احمقانه می‌زند.

شروع به معرفی پیانوها می‌کند، اون بازنده واقعا حوصله ام را سر می‌برد، باید زودتر سر اصل مطلب روم.
« راستش تعریف این سازفروشی رو از یکی از دوستانم نزدیکم شنیدم. » سخنرانی بیهوده اش را قطع می‌کنم.
سازفروش: « باعث افتخاره ! افراد زیادی به اینجا سر نمی‌زدند. می‌تونم نامش رو بدونم ؟»
« یون هیوشو. » ناگهان توجهش به من جلب می‌شود. درست آنچه منتظرش بودم. 
سازفروش: « خدای من شما با او در ارتباطید ؟ اون با هیچول برگشته یانگجو، درسته ؟ » چشمانش برق می‌زند.

« راستش من فقط با هیوشو در ارتباطم، هیچول دوست صمیمیشه ؟ »
سازفروش: « خب اون و دوستش هیچول در این مغازه حسابی جدا داشتند، من به هیوشو پیانو تدریس می‌کردم، چون استعداد فوق العاده و تقریبا مادرزادی در موسیقی داشت. اما روزی رسید که دیگه هیچگاه نیومد، هنوز دست نوشته ها و نت هایش رو نگه داشتم تا اگر روزی دوباره ملاقاتش کردم بهش بازگردانم. هیچول رو از نزدیک نمی‌شناختم اما دوست همیشگی هیوشو بود که هیچگاه آن دو را جدا از هم ندیدم. اگر اشتباه نکنم هیوشو با لقب   " هپ" صدایش می‌زد. » تعریف می‌کند.

« اطلاعاتی به دست آورده ام که نابود کردن هیوشو با آنها خیلی راحت تر می‌شود، موسیقی، دوست همشیگیش هیچول و دست نوشته ها و نت هایی امانتند. »
« راستش این روزا هیوشو سرش خیلی شلوغه، اما من زیاد ملاقاتش می‌کنم، اگر نت ها و دست نوشته هارو به من بدید در اولین فرصت به دستش می‌رسونم و بهش می‌سپارم تا هر چه زودتر بهتون سر بزنه. »
سازفروش: « راستش خیلی خوب میشه اگه دوباره ببینمش، حتما تا الان خیلی بزرگ شده. اما درسته جوونا این روزا کلی مشغله کاری دارند، اگر چند دقیقه بهم وقت بدید امانت هارو میارم. »

« با کمال میل. » پوزخندی از سر لذت می‌زنم و منتظر می‌ایستم. پسری به نام هیچول که همیشه کنار هیوشو بوده ناگهان دیگر نیست، نت هایی که سالهاست پیش سازفروش امانت مانده و صاحبش پسشان نگرفته است و ناگهان غیبش می‌زند. بزودی می‌بینیم چه کسی نمایش را زودتر تمام می‌کند یون هیوشو.

پس از آنکه دست نوشته ها را می‌گیرم و از سازفروشی خارج می‌شوم.
« ازت می‌خوام راجب تمام پسرایی که نام کوچکشون هیچوله و همسن و سال یون هیوشو هستند، تحقیق کنی. » درحالیکه دست نوشته ها را در پوشه ای می‌گذارم به نوچه دست راستم می‌گوید.
« گستاخی نباشه اما مشکل شما با یون هیوشو چیه ؟ » نوچه ام درحالیکه در ماشین برایم باز می‌کند می‌پرسد.

به سمتش برمی‌گردم. با عصبانیت به او خیره می‌شوم و محکم به صورتش سیلی می‌زنم و یقه اش را می‌گیرم.
« پاشو از گلیمش دراز تر کرده، توهم بخوای ازین پس روی دستوراتم حرف بزنی یا در چیزهایی که مربوط بهت نیست دخالت کنی مجبور میشم جور دیگه ای برخورد کنم. اما اصلا دلم نمی‌خواد چون تو بهترین سگمی. » یقه اش را رها می‌کنم و سوار ماشین می‌شوم.
« متاسفم قربان. » تئظیم می‌کند و در را می‌بندد.



One Way Ticket by Eruption Starts Playing

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now