Chapter 8
Shaping The Boundچهار ماه از شروع درس ها گذشته بود، هر روز با گله و به کندی درس هایم را جلو میبردم، آن روز صبح با خستگی از خواب بیدار شدم. در اسپرینگ را قفل کردم. سوار دوچرخه شدم، موک استفاده از دوچرخه را به من آموزش داده بود. به کتابفروشی رفتم.
اوایل بهار بود، صبح های خنک، بعد از ظهر های آفتابی و شب های سرد.آن روز پس یک شب بارانی بوی خاک خیس همه جا را گرفته بود و گرمای ملایم آفتابی به دست های همیشه سردم میخورد، صدای زنگوله در ورودی کتابفروشی به صدا درآمد و اولین مشتری داخل آمد.
« کی این وقت صبح به کتابفروشی میاد ؟ » زمزمه میکنم.
موک : « صبحت بخیر هیچول ! »
« صبح بخیر آقای موک. »
موک :« هیچول گفتم دلم میخواد این رسمی حرف زدن رو کنار بزاریم. »
با تعجب به پسرکی که موک صمیمانه مشغول صحبت با اوست نگاه میکنم.موک : « هیوشو این پسر یکسال از تو کوچیکتره، اون رو یک هفته پیش زمانیکه رفته بودم کتابخونه یانگجو پیداش کردم. کارش فروختن روزنامست، اسمش جانگ هیچول¹ هست. »
پسرکی که نامش جانگ هیچول بود با لبخندی گرم و صمیمی تعظیم کرد. « از آشنایی باهات خوشحالم. »
برای احترام تعظیم کردم.« اسمت هیوشوعه ؟ » با چشمان درشتش که کنجکاوانه مرا نگاه میکردند پرسید.
« همینطوره. » با نگاهی سرد تایید میکنم.
« خدای من گستاخیمو ببخشید، موک گفت یک سال از من بزرگترید پس من باید شما خطابتون میکردم. »
« مهم نیست. »
« چند وقته اینجا کار میکنید ؟ »
« چهار ماه » مشغول تمیزکاری میشوم.
موک با سه لیوان کوچک چای به سمت ما میآید.
هیچول :« امیدوارم مزاحمتون نشده باشم، امروز تعداد روزنامه کمترند، تصمیم گرفتم قبل شروع به شماها سر بزنم و احوال پرسی کنم. »
موک : « راحت باش هیچول ! هیوشو هم اینجاست، خوب میشه اگه بیشتر بهمون سر بزنی، کلی کتاب خوب هم اینجا هست که هر وقت خواستی میتونی قرض بگیری و بخونی. »
هیچول : « مچکرم موک، شما واقعا فوق العاده اید. »1- Jung Hee-chul
نشسته تعظیم کرد، رفتار عجیبی داشت و او بیش از اندازه صمیمی و گرم بود، لبخند زیبایی داشت.
خورشید موهای خرما ایش را عسلی نشان میداد. ناگهان متوجه نگاهش به من شدم.
هیچول : « هیو شو هم خیلی دوست داشتنی بنظر میرسه، دوست دارم باهم دوست بشیم. »
دوست ؟ تابحال دوستی نداشته ام، واژه غریبی به نظر میرسد. به هر حال قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم دوباره بهم لبخند زد، بابت چای تشکر کرد و گفت که باید برود.پس از یک خواب طولانی از تخت بلند میشوم. پنجره را باز میکنم و بوی خاک باران دیده تمام اتاق را فرا میگیرد. این بو برای من تنها یک معنی دارد، بوی روزهایی که کنار موک سپری میشدند.
قدم زنان تا کنار ایستگاه میروم و از کنار ریل قطار راهم را ادامه میدهم. با وجود موسیقی میتوانستم خودم را به هوا بسپارم و فقط جایی حرکت کنم که ریل مرا به آنجا هدایت میکند.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...