Chapter 34
Red Thread Of Fate
[ جانگ هیچول ]
لی سانگ هون: « واقعا کارای فوق العاده ای هستند. تصمیم نهاییم این کارتونه. »
« خوشحالم که پسندیده اید ! انتخاب هوشمندانه ایه، این سبک کلاسیکه و از چوب مرقوب گردوی ایرانی برای ساختش استفاده میشه. » لبخند میزنم..
لی سانگ هون: « پس هرچه زودتر ثبت شفارش رو انجام بدیم. » کراواتش را درست میکند.
« البته ! در دفتر کارم تشریف داشته باشید تا منشی برگه های ثبت سفارش رو حاضر کنه. »
لی سانگ هون: « تابحال به جشنواره فانوس سئول رفتید ؟ » ناگهان بی مقدمه میپرسد.
او تقصیری ندارد که من با هر حرفش یاد هیوشو میافتم و در فکر فرو میروم. ما بهم قول داده بودیم روزی باهم به جشنواره فانوس خواهیم رفت و نخستین فانوسمان را باهم هوا خواهیم کرد.
لی سانگ هون: « سوال نابجایی پرسیدم ؟ »
« اوه نه، فقط از وقتی با شما آشنا شدم خاطراتم با دوست قدیمیم زیاد برام زنده میشود. » از افکارم خارج میشوم.
لی سانگ هون: « واقعا ؟ با این حساب امیدوارم خاطرات خوبی را براتون زنده کرده باشم. »
« راستش من تابحال جشنواره فانوس نرفتم. » موضوع را تغییر میدهم.
لی سانگ هون: « در یک شب تمام آسمان رو فانوس های کوچک و بزرگ پر میکنند. من هیچ سالی از دستش نداده ام و باید اعتراف کنم از کریسمس هم بیشتر دوستش دارم. حدود یک هفته دیگر برگزار میشود. »
« چقدر خوب ! حتما فرد خاصی رو در زندگیتون دارید که باهاش این جشنواره رو شرکت میکنید. »
لی سانگ هون: « در واقع ندارم، شاید پیشنهاد گستاخانه ای باشه اما میخوام ازتون خواهش کنم باهام بیاید. »
کاملا جا میخورم، چرا باید از من همچین خواهشی کند ؟ از میان این همه آدم، کسی کمتر از یک هفته است او را میشناسد. باید به او چه پاسخی بدهم ؟ مطمئن نیستم.
« راستش رو بخواید آقای لی.. » با تردید میگویم.
« متوجهم، نمیخوام بهتون فشاری وارد کرده باشم. ببخشید اگه خیلی از حدم فراتر رفتم، در واقع باید حدس میزدم مرد با اصالت و خوش برخوردی مثل شما باید یکی رو داشته باشه. » کمی طرز حرف زدنش مرا گیج میکند، جوری رفتار میکند انگار منظورش از دعوت کردن من به جشنواره فانوس خاص تر از یک دعوت معمولی است.
« در واقع من کسی رو ندارم، اما اگه ایرادی نداره کمی زمان میخوام تا به پیشنهادتون فکر کنم. »
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...