Chapter 3
Where Your Heart Lingersباری دیگر سرم وحشتناک شروع به تیر کشیدن میکند، مجبور میشوم چشمانم را باز کنم و با تمام قدرتی که برایم باقی مانده است بلند شوم و با اتوبوس به نزدیک ترین داروخانه بروم.
انتظار میرفت که داروخانه بدون نسخه به من چیزی ندهند بنابراین بازمیگردم، همانجا روی نیمکت در پارک کنار داروخانه مینشینم تا شاید در هوای آزاد کمی آرام شوم اما فقط به مراتب سردردم بدتر میشود.
دیگر نمیتوانم بیشتر از این تحمل کنم، بلند میشوم و با همان سردرد شدید سوار تاکسی میشوم تا به مطب دکترم بروم.« متاسفم که بدون وقت قبلی آمدم اما با دکتر هانگ¹ صحبت فوری دارم. » این را میگویم اما پرستار با بی اعتنایی میگوید که باید در صف انتظار بایستم، سردردم این اجازه رو نمیدهد.
"سرم به شدت تیر میکشه و از صبح یک بار بیهوش شدم." پرستار این بار صحبتم را جدی میگیرد و بلافاصله مرا به اتاق معاینه اضطراری راهنمایی کرد، هرگاه که همچین مشکلی پیش میآید همین روند تکراری صورت میگیرد. دیگر عادت کرده ام.1- Doctor Hung
پس از آنکه سوالات تکراری اشان را میپرسند بدون مقدمه میگویم : « بیماری قلبی، سردردم از علائم همونه. »
در حالیکه با طبقه دکترم تماس برقرار میکنند، اندوه فراوان در چشمانشان فریاد میزند که من چقدر بیچاره ام.پرستار مرا تا اتاق دکتر هانگ راهنمایی میکند.
داخل مطب یک بیمار است، با دیدن من از جایش بلند میشود و سریعا خارج میشود. او زنی مسن است، منتظر چشم غره یا حرفی طئنه آمیز هستم بابت اینکه این وقت شب وقت ویزیتش را گرفته ام. اما او فقط به من لبخند میزند و به نشانه احترام کمی سرش را خم میکند، من نیز متقابلا خم شدم و بعد وارد اتاق میشوم.دکتر هانگ ابتدا خوشامد میگوید اما با دیدن وضعیتم چهره اش را به نگرانی تغییر داد.
دکتر هانگ : « باید اتفاق خیلی بدی افتاده باشه که تا اینجا اومدی. هیچ وقت زیر بار اومدن قرار نمیگیری، وقتی پرستار اسمت رو آورد حسابی نگران شدم. سردرد ها از کی شروع شدن ؟ »
« چند روزی میشه. »نمیخواهم بگویم چقدر وحشتناک سرم تیر میکشد زیرا میدانم در آن صورت قرار نیست جواب های خوبی بشنوم، ترجیح میدهم در سکوت و بدون اطلاع قبلی بمیرم.
« چطور شروع شد ؟ » میپرسد.
بخاطر یک خواب ؟ بیش از حد احمقانه به نظر میرسد. « توهم. » خلاصه اش میکنم.
با جدیت بیشتری که انگار پاسخم قانعش نکرده است میگوید : « بیشتر توضیح بده لطفا. »
« خواب بود، اما شبیه توهم بود. احمقانه به نظر میرسه اما، »
میپرسد : « اما ؟ »
« فک کنم فقط یک بختک احمقانست، چه فرقی براتون میکنه ؟ اگه قراره زودتر بمیرم فقط کافیه بگید. » سر اصل مطلب میروم.
دکتر هانگ: « هیوشو میشه توضیح بدی دقیقا چی دیدی ؟ »
از جواب پس دادن بیزارم. از اینکه مردم بخواهند در موردم بدانند بیزارم.
« چیزای بی معنی. خاطراتی از گذشته که بهم ریخته بودن. » سر انجام به زبان میآروم.
نسخه ای از دفترچه اش برمیدارد و کوتاه مینویسد و به من میدهد.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...